"31"

23.7K 2K 3.7K
                                    


صدای فریادهای هری که همراه با شکستن و بهم ریختن تک تک وسایل اتاقش از طبقه ی بالا به گوش میرسید به پسرها جرات این رو نمیداد که برای آروم کردنش قدمی جلو بذارن...

رفتن لویی عملا دیوونه ش کرده بود...و پسرها مطمئن بودن اگر لویی برنمیگشت هری قطعا عقلش رو از دست میداد...

همین الانش هم فقط دو ساعت از رفتن لویی میگذشت و هری به این حال و روز در اومده بود...

نایل آخرین تکست رو هم برای ماری سند کرد و بعد کلافه گوشی رو کنارش انداخت...دستی به صورتش کشید و سری تکون داد...

حتی ماری هم نمیدونست که یک شبه چه اتفاقی بین این دو نفر افتاده بود که اینطور همه چیز رو درب و داغون کرده بود...

زین کلافه از سردرد مزخرفی که گریبانش رو گرفته بود ابروهاش رو در هم کشید و شقیقه هاش رو ماساژ داد...

زین:اصلا نمیفهمم یهویی بینشون چه اتفاقی افتاد...اونا که تا دیشب با هم خیلی خوب بودن...یهو چی شد که لویی از خونه فرار کرد؟؟؟...

نایل نفس عمیقی کشید و به چشم هاش چرخی داد...

نایل:برای بار هزارمه که میگم زین...من دیشب رو خونه نبودم و قطعا نمیدونم چه کوفتی بینشون اتفاق افتاده...

امیدوار بودم شما دو نفر بدونین که انگار گاو تر از شما هم وجود نداره...

زین شکلک تمسخرآمیزی تحویلش داد و نگاهش رو سمت لیام معطوف کرد...

زین:من حتی نمیدونم چطور شد که توی آشپزخونه بیدار شدم...

لیام:منم نمیدونم زین...آخرین چیزی که یادمه اینه که تو کنارم روی تخت خوابیده بودی و صدای خر و پفت اتاق رو برداشته بود...

نایل بی حوصله از بحث مزخرف اون دو نفر از جا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد...

لیام:راستی...

نگاه نایل بی معطلی سمت لیام چرخید...ابروهاش رو در هم کشیده بود و انگار که تازه چیزی رو به خاطر آورده بود...

نایل:راستی چی؟؟؟...

لیام لبهاش رو روی هم فشرد و نگاه مرددش رو بین نایل و زین نوسان داد...

لیام:دیشب یه اتفاقی افتاد...من الان یادم اومد...

نایل بی اراده مجددا روی مبل نشست و نگاه منتظرش رو به لیام دوخت...

نایل:خب بنال دیگه شتر...

لیام:دیشب سایمون برای هری یه عکس از انسل فرستاد...وقتی رسیدیم خونه جلوی در پیداش کردیم...

جمله ی لیام برای ثانیه هایی بینشون سکوت برقرار کرد...

هر سه با نگاهی مبهم و گیج به همدیگه نگاه میکردن و بی شک توی ذهنشون میپرسیدن که چرا سایمون باید بعد از دو سال از انسل عکسی برای هری فرستاده باشه...

Always You [L.S] ~ By Miss XOù les histoires vivent. Découvrez maintenant