صدای فریادهای هری که همراه با شکستن و بهم ریختن تک تک وسایل اتاقش از طبقه ی بالا به گوش میرسید به پسرها جرات این رو نمیداد که برای آروم کردنش قدمی جلو بذارن...رفتن لویی عملا دیوونه ش کرده بود...و پسرها مطمئن بودن اگر لویی برنمیگشت هری قطعا عقلش رو از دست میداد...
همین الانش هم فقط دو ساعت از رفتن لویی میگذشت و هری به این حال و روز در اومده بود...
نایل آخرین تکست رو هم برای ماری سند کرد و بعد کلافه گوشی رو کنارش انداخت...دستی به صورتش کشید و سری تکون داد...
حتی ماری هم نمیدونست که یک شبه چه اتفاقی بین این دو نفر افتاده بود که اینطور همه چیز رو درب و داغون کرده بود...
زین کلافه از سردرد مزخرفی که گریبانش رو گرفته بود ابروهاش رو در هم کشید و شقیقه هاش رو ماساژ داد...
زین:اصلا نمیفهمم یهویی بینشون چه اتفاقی افتاد...اونا که تا دیشب با هم خیلی خوب بودن...یهو چی شد که لویی از خونه فرار کرد؟؟؟...
نایل نفس عمیقی کشید و به چشم هاش چرخی داد...
نایل:برای بار هزارمه که میگم زین...من دیشب رو خونه نبودم و قطعا نمیدونم چه کوفتی بینشون اتفاق افتاده...
امیدوار بودم شما دو نفر بدونین که انگار گاو تر از شما هم وجود نداره...
زین شکلک تمسخرآمیزی تحویلش داد و نگاهش رو سمت لیام معطوف کرد...
زین:من حتی نمیدونم چطور شد که توی آشپزخونه بیدار شدم...
لیام:منم نمیدونم زین...آخرین چیزی که یادمه اینه که تو کنارم روی تخت خوابیده بودی و صدای خر و پفت اتاق رو برداشته بود...
نایل بی حوصله از بحث مزخرف اون دو نفر از جا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد...
لیام:راستی...
نگاه نایل بی معطلی سمت لیام چرخید...ابروهاش رو در هم کشیده بود و انگار که تازه چیزی رو به خاطر آورده بود...
نایل:راستی چی؟؟؟...
لیام لبهاش رو روی هم فشرد و نگاه مرددش رو بین نایل و زین نوسان داد...
لیام:دیشب یه اتفاقی افتاد...من الان یادم اومد...
نایل بی اراده مجددا روی مبل نشست و نگاه منتظرش رو به لیام دوخت...
نایل:خب بنال دیگه شتر...
لیام:دیشب سایمون برای هری یه عکس از انسل فرستاد...وقتی رسیدیم خونه جلوی در پیداش کردیم...
جمله ی لیام برای ثانیه هایی بینشون سکوت برقرار کرد...
هر سه با نگاهی مبهم و گیج به همدیگه نگاه میکردن و بی شک توی ذهنشون میپرسیدن که چرا سایمون باید بعد از دو سال از انسل عکسی برای هری فرستاده باشه...
VOUS LISEZ
Always You [L.S] ~ By Miss X
Fanfictionهری...هرررری...خواهش میکنم نجاتم بده...نذار من رو ببرن...هرررری... قطرات اشک گونه های پسر چشم سبز رو تر میکنن...صدا توی ذهنش تکرار میشه....حتی جرات نکن به التماس هاش گوش بدی استایلز...حتی جرات نکن برگردی سمتش... صدای فریادهای وحشت زده ی لویی تنش رو...