قبل خوندن این قسمت:نفس عمیق...
یه پارچ آب قند...
یه باکس دستمال کاغذی...
و گوش دادن به این آهنگ:
A Great big world__"say something"
کامنت و ووت لطفا فراموش نشه💚💙
******
*******تا به حال شده که برای مدتی طولانی به یک سفیدی مطلق و وسیع خیره شده باشین؟...
درست انگار که وسط دنیای عظیمی از برف ایستاده باشین و تا جایی که چشم کار کنه فقط برف باشه و سفیدی و سفیدی و سفیدی...
اونقدر که یهو به خودتون بیاین و بفهمین که کور شدین و چشم هاتون جز تصویری از یک منظره ی سفید چیزی رو نمیبینه...
اما در واقع حقیقت چیز دیگه ایه...حقیقت اینه که شما کور نشدین...چشم هاتون کاملا سالمه...اما این ذهن شماست که کور شده...
کور شده و روی تصویری آزاردهنده ثابت مونده و تا زمانی که خودتون رو از اون دنیای ترسناک بیرون نکشین بیناییش رو به دست نمیاره...
وحشت میکنین...میترسین...تمام وجودتون غرق وحشت میشه و هی تلاش میکنین و تلاش میکنین تا اون صفحه ی سفید رو پس بزنین و به دنیای حقیقی برگردین...
اما فقط نمیتونین...نمیشه...چون اون تصویر سفید لعنتی چیزی فراتر از این حرف هاست...
و حالا این دقیقا همون دنیایی بود که هری داشت هر ثانیه بیشتر و بیشتر درش غرق میشد...
به روبرو خیره شده بود...پاش روی پدال گاز بود و انگشت های یخ زده ش محکم دور فرمون قفل شده بودن...
چشم هاش جاده رو میدیدن...ماشین هایی که با سرعت از کنارش عبور میکردن رو میدیدن...چراغ های قرمز و عابرهای پیاده رو میدیدن...
اما ذهنش به کوری مطلق رسیده بود...
میدونست که چه مقصدی رو در پیش داره و در عین حال باور نمیکرد که آخر این جاده قراره به چه اتفاق شوم و تلخی ختم بشه...
فقط مسیر رو ادامه میداد و منتظر یک معجزه بود...یک معجزه که سر راهش سبز بشه و همه چیز رو در یک چشم بهم زدن درست کنه....
YOU ARE READING
Always You [L.S] ~ By Miss X
Fanfictionهری...هرررری...خواهش میکنم نجاتم بده...نذار من رو ببرن...هرررری... قطرات اشک گونه های پسر چشم سبز رو تر میکنن...صدا توی ذهنش تکرار میشه....حتی جرات نکن به التماس هاش گوش بدی استایلز...حتی جرات نکن برگردی سمتش... صدای فریادهای وحشت زده ی لویی تنش رو...