سلام نونیای خوب من😂😂
میدونم قرار بود دیشب آپ کنم ولی واقعا یجا گیر بودم و نتونستم...
عوضش یه خبر خوب میدم بهتون...اگه بازم نونیای خوبی باشین و کامنتا و ووتاتون خوب باشه شنبه بازم آپ میکنم...ایح😊😊
خب دیگه بریم سراغ این قسمت....
Song for this chapter:
Dangerously~~~charlie_puth**********
لویی:هری...
برای لحظاتی این فقط سکوت بود که گوش های لویی رو پر کرد...هری ساکت شده بود...
نفس میکشید...تند و پی در پی و عمیق...اما حرفی نمیزد...انگار کلمات رو از یاد برده بود...
هری:دوباره بگو...
هری با صدای زمزمه واری آشکارا التماس کرد...باعث شد تا لویی آروم بینیش رو بالا بکشه و دوباره با صدای پر از بغضی تکرار کنه...
لویی:هزا...
هری:جان هزا...بیبی...بیبی من این تویی...لویی این خودتی...خدای من لو...
هری با صدای نه چندان آرومی گریه کرد و کلمات رو بریده بریده میون گریه هاش به زبون آورد...
باعث شد تا بغض سرکوب شده ی لویی با شنیدن صداش بی اراده بشکنه و پا به پای هری اشک بریزه...
لویی:هری...من اصلا حالم خوب نیست...خوب نیستم...
صدای هری در ثانیه ای پر شد از نگرانی و کلافگی...
هری:لو؟...بیبی تو داری گریه میکنی؟...لو توروخدا گریه نکن...بهم بگو چی شده بیبی...بهم بگو کی اذیتت کرده؟...اون اذیتت کرده آره؟...اون عوضی تو رو اذیت کرده؟...
لویی زانوهاش رو توی بغلش گرفت و با صدای بلندتری گریه کرد...مثل پسربچه ها با صدای بلند هق هق میزد و اشک میریخت...
دلش برای صدای هری زمانی که بیبی صداش میزد در حد مرگ تنگ شده بود...
لویی:هری...دلم برات تنگ شده...دلم خیلی برات تنگ شده لعنتی...
کلمات بین هق هق هاش گم میشدن و لویی حتی مطمئن نبود که هری متوجه جمله هاش بشه...اما هری میفهمید...هری تک تک نوت های صدای لوییش رو از حفظ بود...
هری:منم دلم برات تنگ شده عزیزم...لویی من دارم از دوریت دیوونه میشم...فقط برگرد پیشم بیبی...فقط بیا پیشم...من نمیذارم دیگه کسی اذیتت کنه...من اجازه نمیدم کسی باعث گریه ت بشه...لویی التماست میکنم...
لویی پیشونی داغش رو به زانوهاش چسبوند و پلک های خیسش رو محکم روی هم فشار داد...ثانیه هایی ساکت موند و بعد با صدای خفه ای زمزمه کرد...
لویی:چرا اینکار رو باهام کردی هری؟...چرا...
اینبار هری هم ساکت شد...ساکت شد و لویی با صدای بلندتری فریاد کشید...
![](https://img.wattpad.com/cover/103610797-288-k839721.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Always You [L.S] ~ By Miss X
Fanficهری...هرررری...خواهش میکنم نجاتم بده...نذار من رو ببرن...هرررری... قطرات اشک گونه های پسر چشم سبز رو تر میکنن...صدا توی ذهنش تکرار میشه....حتی جرات نکن به التماس هاش گوش بدی استایلز...حتی جرات نکن برگردی سمتش... صدای فریادهای وحشت زده ی لویی تنش رو...