"39"

26K 2K 4.6K
                                    


اگر عقربه های ساعت به خودشون زحمت میدادن و کمی تندتر حرکت میکردن تا از مرز ساعت هفت رد بشن الان دقیقا سومین ساعتی بود که لویی روی مبل روبروی هری نشسته بود و همونطور که با حرص تک تک ناخن هاش رو میجوید بهش خیره مونده بود...

البته دلیل حرص خوردن لویی صرفا هری نبود...بلکه اون موش کوچولوی زشتی بود که توی بغل هری نشسته بود و با لوس بازی هاش تمام توجه هری رو به خودش جلب کرده بود...

اون بچه ی نق نقو قرار بود درست یک ساعت از بعد از ناهار این اینجا بره اما متاسفانه کار برایان طول کشیده بود و نتیجه این بود که اون موش کوچولو تمام روز رو توی بغل هری گذرونده بود...

و به کسی هم ربطی نداشت اگه لویی دوست داشت اون بچه رو موش کوچولو یا نق نقو یا بیریخت صدا کنه...

هری با صبر و حوصله تمام روز رو با لینزی بازی کرده بود...باهاش نقاشی کشیده بود...با عروسک هاش بازی کرده بود...براش قصه خونده بود و حالا داشت با لبخند به داستان بی نمک اون بچه ی لوس گوش میداد...

اون بی اندازه شیفته ی اون بچه بود و این داشت لویی رو دیوونه میکرد...

اصلا هم مهم نبود که هری تمام روز سعی کرده بود به لویی نزدیک شه و دلش رو به دست بیاره و لویی هربار با بدخلقی پسش زده بود...

مهم این بود که هری باید در هر شرایطی تمام توجهش رو روی لویی نگه میداشت حتی اگر مجبور میشد اون بچه ی زشت رو ببره و توی کوچه ول کنه...

لینزی داستانش رو با خنده ی نخودی تموم کرد و بعد صورتش رو به لباس هری چسبوند...هری آروم خندید و لینزی رو کمی از خودش فاصله داد و محکم صورتش رو بوسید...

هری:داستانت عالی بود پرنسس...من عاشقش شدم...

لینزی با شیفتگی خندید و دست های کوچیکش رو روی صورت هری گذاشت...

لینزی:تو بهترین ددی دنیایی...

خنده ی دندون نمای هری به آرومی جمع شد و تبدیل به یه لبخند شیرین شد...لینزی رو توی بغلش فشرد و روی موهاش رو بوسید...

نگاهش که با چشم های آتیشی لویی تلاقی کرد همون لبخند کمرنگ هم محو شد...

اوکی انگار اون کاملا فراموش کرده بود به لویی توضیح بده که پدرخونده ی لینزیه...و فاک...احتمال اینکه اون کیتن هر لحظه از جاش بپره و به هری چنگ بندازه واقعا بالا بود...

صدای زنگ موبایل هری که توی فضا پیچید به ارتباط چشمیشون پایان داد...لینزی رو با یک دستش نگه داشت و با دست دیگه ش موبایل رو از روی میز چنگ زد...

با دیدن اسم برایان روی صفحه نفس عمیقی کشید و بی معطلی پاسخ داد...

هری:برایان...نه بیداره...توی بغلم نشسته...اوکی...پس من وسایلش رو آماده میکنم...میبینمت...

Always You [L.S] ~ By Miss XOù les histoires vivent. Découvrez maintenant