"51"

27.1K 1.9K 3K
                                    


لویی با حس سر انگشت هایی که به نرمی روی گونه هاش کشیده میشدن و نفس های گرمی که روی گردنش پخش میشدن به آرومی پلک های خسته ش رو از هم باز کرد...

درد خفیفی که توی مغز و شقیقه هاش احساس میکرد باعث شد تا چشم هاش برای ثانیه هایی تار باشن و قدرت تشخیص زمان و مکان رو نداشته باشه...

تکون آرومی خورد و زیرلب نالید...درد و رخوت رو توی تک تک عضلاتش حس میکرد...

صدای گرم و ملایمی توی گوش هاش پیچید...صدایی که یقینا به راحتی میتونست تمام حواس لویی رو از درد پرت کنه...

هری:بیدار شدی عشق؟...

پرده های تار سرانجام از جلوی چشم های لویی کنار رفتن و اون تونست چهره ی زیبای هری رو نزدیک صورتش ببینه...

رد اشک های خشک شده ای که روی گونه های هری به جا مونده بودن و اون رگه های سرخی که سبز چشم هاش رو احاطه کرده بودن اولین چیزی بود که توی ذهن لویی ثبت شد...

ابروهاش رو در هم کشید و دستش رو بالا گرفت تا به صورت هری برسونه...

نگاهش روی چسب سفیدرنگی که پشت دستش چسبیده بود ثابت موند...

لویی:هز؟...چی شده؟...تو گریه کردی؟...

هری قبل از اینکه دست لویی به صورتش برسه لبخند کمرنگی زد و دستش رو توی هوا گرفت و به لبهاش چسبوند...

به نرمی سرانگشت های لویی رو بوسید و زمزمه کرد...

هری:خیلی من رو ترسوندی لو...

چشم های نگران لویی هنوز هم روی چشم های قرمز و صورت غمگین هری ثابت بودن...

ذهنش خالی تر از خالی بود...به یاد نمیاورد که چه اتفاقی افتاده بود...که چرا الان روی این تخت خوابیده بود...که چرا هری گریه کرده بود و ترسیده بود...

هیچ چیزی رو به خاطر نمیاورد...

تلاش کرد تا کمی روی تخت جا به جا بشه...اما دست های هری که بی معطلی دور کمرش حلقه شدن و لبهای گرمی که به گردنش چسبیدن باعث شد تا از تصمیمش منصرف بشه...

لویی:هری...چی شده؟...من چیزی یادم نیست...

هری لبهاش رو روی گردن لویی ثابت نگه داشت و برای ثانیه هایی حرف نزد...میترسید از اینکه لب باز کنه و دوباره بزنه زیر گریه...ضعیف شده بود...خیلی ضعیف...

ترس از دست دادن لویی تمام وجودش رو به ضعف کشونده بود...اونقدری که حتی با فکر کردن بهش بغض به گلوش چنگ می انداخت...

سکوت طولانی هری ذهن خالی لویی رو به کار انداخت...تصاویر محوی توی مغزش میچرخیدن اما کنار همدیگه قرار نمیگرفتن...درست مثل یک پازل نامرتب...

اما با گذر هر ثانیه واضح و واضح تر میشدن...اون آهنگ آشنا...اون صداهایی که توی سرش شنیده بود...صدای اون مرد...

Always You [L.S] ~ By Miss XTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang