همونطور که قول داده بودم زود آپ کردم...
حقیقتش دلمم نیومد آپ نکنم تو استرس بذارمتون...
و اینکه لطفا همتون حرفای آخر چپترم رو بخونین خصوصا اونایی که اول هر چپتر میگن ما دیگه نمیخونیم...
کامنت و ووت لطفا فراموش نشه...
*******
دن:راز کوچیک تو هری...لویی تاملینسون...تا به حال راجب زنده زنده مرگ رو تجربه کردن چیزی شنیدین؟...یا بهتر بگم...اصلا چنین چیزی رو تا به حال تجربه کردین؟؟؟...
از نظر پزشکی اصلا چنین چیزی امکان نداره...بیشتر مردم از مرگ چنین تعریفی دارن:..
"از کار افتادن قلب...قطع شدن تنفس...خاموش شدن مغز...بسته شدن پلک ها...و در یک عبارت ساده از کار افتادن همیشگی یک جسم"...
اما توی اون ثانیه ها مرگ برای هری معنای دیگه ای داشت...معنایی به مراتب بزرگ تر...ترسناک تر و دردناک تر...
جسم هری هنوز هم زنده بود...قلبش میزد...نفس میکشید...پلک هاش باز بودن و مغزش از کار نیفتاده بود...اما میدونست که توی همون ثانیه ها مرده بود...
میدونست که سایه ی مرگ...دقیقا توی همون ثانیه ای که اسم لویی از بین لبهای کثیف دن آزاد شده بود روی وجودش سایه انداخته بود و روح زندگی رو از تنش بیرون کشیده بود...
هری مرگ رو زنده زنده به آغوش کشیده بود...
زبونش قفل شده بود...تمام بدنش از درون غرق آتیش بود اما عرق سردی که روی پوستش رول میخورد با اون گرمای کشنده در تضاد بود...
نگاه ناباور و پر از وحشتنش فقط و فقط به چشم های بی رحم اون هیولا و نیشخندهای بی رحمانه ترشون گره خورده بود و وجودش آشکارا میلرزید...
این نمیتونست حقیقت داشته باشه...بدون شک فقط یه کابوس بود...فقط یه کابوس بود مگه نه؟؟؟...واقعیت نداشت...نمیتونست واقعی باشه...
لب های خشک و سردش به زحمت از همدیگه فاصله گرفتن و حنجره ی ناتوانش تلاش کرد تا صدایی رو رها کنه...
اما لال شده بود...لالش کرده بود...بدون اینکه تیغی بردارن زبونش رو بریده بودن...
دن انگار که از دیدن حال آشوب هری غرق لذت شده باشه لبخند بزرگی زد و صاف ایستاد...نگاه کوتاهی به سایمون انداخت و گفت...
دن:خب...نظرت چیه هری؟...موضوع بحثمون رو دوست داری؟؟؟...هوم؟؟؟...
هری عاجزانه به سایمون خیره شد و سری به نشونه ی مخالفت تکون داد...لب هاش رو چندبار بی صدا باز و بسته کرد و سرانجام با ضعیف ترین صدای ممکن گفت...
هری:م...من...من نمیدونم...نمیدونم دارین راجب چی...حرف میزنین...
دن یک تای ابروهاش رو بالا انداخت و لبهاش رو جمع کرد...با قدم هایی بلند صندلی هری رو دور زد و پشتش قرار گرفت...
YOU ARE READING
Always You [L.S] ~ By Miss X
Fanfictionهری...هرررری...خواهش میکنم نجاتم بده...نذار من رو ببرن...هرررری... قطرات اشک گونه های پسر چشم سبز رو تر میکنن...صدا توی ذهنش تکرار میشه....حتی جرات نکن به التماس هاش گوش بدی استایلز...حتی جرات نکن برگردی سمتش... صدای فریادهای وحشت زده ی لویی تنش رو...