دو تشت آب قند،دو باکس دستمال کاغذی،صرفا یه نفر کنارتون جهت آروم کردن،ذکر سلام و صلوات و گوش دادن به آهنگ زیر در طول خوندن اینچپتر....
(تذکر:چپتر رو حتما تا آخرش بخونین)...
کامنت و ووت هم لطفا یادتون نره...
Song for this chapter:
Wiz khalifa ft charlie puth~~see you again
********
"یه نفر کمکمون کنههههه...اون نفس نمیکشه...نفس نمیکشههههه"...
صدای فریاد پر از بغض زین بیمارستان رو پر کرد...پاهای بی رمقش باز هم به دنبال تخت سفید رنگی که با عجله به سمت اتاقی هل داده میشد دویدن...
همه چیز میچرخید...دنیا تاریک بود...نفس کشیدن ناممکن بود...
هری بی جون و بی نفس روی اون تخت خوابیده بود...چهره ش به سفیدی گچ و لبهاش کبود...انگار سالها بود که مرده بود...
پرستارها با عجله تخت رو به سمت اتاقی هدایت میکردن و تند تند کلماتی رو برای دکتر توضیح میدادن...
"اسم بیمار:هری استایلز...28 ساله...بخاطر مصرف بیش از حد مواد و الکل اور دوز کرده و وضعیت وخیمی داره"...
زین با گیجی به ماری نگاه کرد...بعد لیام...بعد نایل...
همشون مثل هری رنگ پریده و بی نفس بودن اما چشم هاشون باز بود...فقط پشت سر اون تخت میدویدن...
اشک میریختن و هری رو التماس میکردن تا بیدار شه اما هیچ جوابی نمیگرفتن...هیچ جوابی...
در اتاق باز شد و تخت رو به داخل اون اتاق سفید و نفس گیر هل دادن...پرستار راهشون رو سد کرد...
_لطفا بیرون منتظر بمونین...
در توی صورتشون کوبیده شد...دنیا دوباره چرخید...
تمام بدن زین رعشه داشت و معده ش از چرخش اون مایع تلخ میسوخت...چه بلایی سر هری اومده بود؟...اون زنده بود...زنده بود مگه نه؟...
دست هاش رو به دیوار کشید...خودش رو به اون شیشه ی بزرگ و بی رنگ رسوند...همون شیشه ای که حصار کشیده بود بین دنیای هری و دنیای اون ها...
کنار هم ایستادن و دست هاشون بی اراده شیشه رو لمس کردن...
نگاه های تارشون به پسری که اون سمت شیشه زیر دست دکتر و پرستارها با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکرد ثابت موند...و شاید فقط مرگ...
ماری: هری خواهش میکنم...تنهامون نذار التماست میکنم...
ماری با گریه زمزمه کرد و شیشه رو محکم تر لمس کرد...زین با اطمینان سر تکون داد...هری تنهاشون نمیذاشت...برادرش هیچوقت تنهاشون نمیذاشت...
زیر اون دستگاه های لعنتی چه بلایی سرش میاوردن؟...هیچکس نمیدونست...اما دکتر آشفته بود...پرستارها سراسیمه بودن...لب هاشون به حرف هایی نامفهوم از هم باز میشدن...
YOU ARE READING
Always You [L.S] ~ By Miss X
Fanfictionهری...هرررری...خواهش میکنم نجاتم بده...نذار من رو ببرن...هرررری... قطرات اشک گونه های پسر چشم سبز رو تر میکنن...صدا توی ذهنش تکرار میشه....حتی جرات نکن به التماس هاش گوش بدی استایلز...حتی جرات نکن برگردی سمتش... صدای فریادهای وحشت زده ی لویی تنش رو...