نونیااااااا...
یعنی توی شرایط داغون و نقطه ی کور دارم این چپتر رو اپ میکنم نوشتنش پدرمو در اورد...
هشت هزار کلمه ست چپتر😐
یعنی خدایی تنبلی کنین کامنت و ووت یادتون بره کوچ میکنم میرم زمستون سال دیگه برمیگردم😐😂
Song for this chapter:
NF~~~can you hold me
لطفا با ممّد وارد شوید😂
***********
Gotta have you gotta see you
You're the only thing I have to think about
The only one I that can't live without
I see youI need you need you to hold me now...
.
لویی دست برد عقب و کوسن کوچیکی که پشت کمرش قرار گرفته بود رو کمی جا به جا کرد...
باسنش رو کمی پایین تر برد و با احساس راحتی بیشتری روی مبل نرمش لم داد...
گوشی رو بالای صورتش نگه داشت بود و با سرانگشت شستش صفحه ی کامنت ها رو بالا و پایین میکرد...
نگاه بی تفاوتش از روی کامنت فن هایی که زیر آخرین پست اینستاگرامش برای بهم خوردن نامزدیش با جنسن دلسوزی کرده بود رد میشد و بعضی از کامنت ها باعث میشدن تا بی اراده گوشه ی لبهاش رو کج کنه و شکلک دربیاره...
کامنت هایی مثل "اوه من واقعا برای بهم خوردن نامزدیتون متاسفم"...یا "من میدونم شما دوتا میتونین از پسش بربیاین"...
"چه اتفاق وحشتناکی بود...اینکه یهو یه مجرم روانی به نامزدیتون حمله کنه و با تیر اندازی بهمش بزنه واقعا وحشتناکه...امیدوارم اون سزای کارهاش رو ببینه"...
لویی ابروهاش رو درهم کشید و کلافه چشم هاش رو چرخوند...
اون آدم ها واقعا هری رو نمیشناختن پس چطور میتونستن اینقدر راحت "مجرم روانی" خطابش کنن؟...اصلا چطور همچین حقی به خودشون میدادن؟...
آدم های ساده ای که اعتقاد داشتن لویی و جنسن واقعا عاشق همدیگه ن و حالا برای بهم خوردن نامزدی که واقعا برای اون دونفر اهمیتی نداشت دلسوزی میکردن...
بهرحال هم لویی هم جنسن به زودی قرار بود تمام اون عکس های مشترک رو از صفحه هاشون پاک کنن و رابطه ای که حقیقتا هرگز وجود نداشت رو تموم شده اعلام کنن...
و لویی واقعا کنجکاو بود که اون آدم ها قرار بود چطور به شنیدن این خبر واکنش نشون بدن؟...
نفس عمیقی کشید و سرانجام صفحه ی گوشی رو خاموش کرد و روی میز برش گردوند...
ساعد دستش رو روی پیشونیش گذاشت و نگاه آشفته ش رو به سقف دوخت...

VOCÊ ESTÁ LENDO
Always You [L.S] ~ By Miss X
Fanficهری...هرررری...خواهش میکنم نجاتم بده...نذار من رو ببرن...هرررری... قطرات اشک گونه های پسر چشم سبز رو تر میکنن...صدا توی ذهنش تکرار میشه....حتی جرات نکن به التماس هاش گوش بدی استایلز...حتی جرات نکن برگردی سمتش... صدای فریادهای وحشت زده ی لویی تنش رو...