Song for this chapter:
"Save you"___from simple plane
کامنت و ووت لطفا فراموش نشه...
**********
تاریک...تاریک تر...تاریک تر....هیچ نوری از هیچ روزنه ای عبور نمیکرد...زمان یخ زده بود...ثانیه ها و دقایق پاز شده بودن...
همه جا تاریک بود...اهمیتی نداشت اگر هنوز هم روز بود...اگر هنوز هم اون خورشید لعنتی وسط آسمون بود و اگر چراغ های خونه روشن بودن....
هری میدونست که دیگه هرگز قرار نبود هیچ نوری به زندگیش بتابه....
تاریکی و سرمای مطلق...این همون مجازاتی بود که مستحقش بود...
گوشه ی مبل کز کرده بود...درد توی نقطه نقطه ی جسم داغون و آسیب دیده ش فریاد میکشید و رد خون هنوز هم روی صورتش تازه بود...
احتمالا چندتا از دنده هاش شکسته بودن...چشم راستش انگار که کور شده بود و زخم تازه بهبود یافته ی پهلوش خونریزی داشت...
اما هیچکدومشون اهمیتی نداشتن...هیچ یک از اون دردهای لعنتی سر سوزنی برای هری اهمیت نداشتن...
فقط همونجا نشسته بود...به نقطه ای نامعلوم از دیوار روبروش خیره شده بود و حلقه هایی که دیگه دور گردن لویی نبودن رو توی مشتش فشار میداد...
هنوز هم منتظر بود که یک نفر بیاد و از کابوسی که توی بیداری میدید بیدارش کنه...
یک نفر که محکم بغلش کنه و بهش بگه که دیگه کابوسی درکار نیست و همه چیز روبراهه...یک نفر که زخم هاش رو التیام ببخشه...
یک نفر که لویی باشه...
انسل همراه جعبه ی کمک های اولیه از اتاق بیرون زد و وارد سالن شد...
برای ثانیه هایی ایستاد و نگاه غمگین و دردناکش رو به پسری که توی داغون ترین وضع ممکن گوشه ی مبل کز کرده بود دوخت و آه عمیقی کشید...
سری تکون داد و به آرومی جلوتر رفت و کنار هری روی مبل نشست...
هری حتی به اندازه ی یک اینچ هم از سرجاش تکون نخورد...حتی نگاهش هم نکرد...فقط خیره موند به دیوار و حلقه ها رو محکم تر توی مشتش فشار داد...
انسل لبهاش رو روی هم فشار داد و آروم و با احتیاط دستش رو روی بازوی هری گذاشت...احتمالا تنها قسمت بدنش که آسیب ندیده بود...
انسل:هری...میخوام یه نگاهی به زخمات بندازم باشه؟...باید پانسمانشون کنم...
هری جوابی نداد...باز هم نگاهش نکرد...انگار که اصلا صداش رو نشنید...انگار که اصلا توی این دنیا نبود...
انسل دوباره آهی کشید و پلک هاش رو باز و بسته کرد...جعبه ی کمک های اولیه رو کنار پاش گذاشت و بازش کرد و گاز استریل و سرم شست و شو رو از جعبه بیرون کشید...
YOU ARE READING
Always You [L.S] ~ By Miss X
Fanfictionهری...هرررری...خواهش میکنم نجاتم بده...نذار من رو ببرن...هرررری... قطرات اشک گونه های پسر چشم سبز رو تر میکنن...صدا توی ذهنش تکرار میشه....حتی جرات نکن به التماس هاش گوش بدی استایلز...حتی جرات نکن برگردی سمتش... صدای فریادهای وحشت زده ی لویی تنش رو...