ساعت حدودهای سه صبح بود که لویی با خشکی و سوزش شدید گلوش از خواب بیدار شد...هنوز هم توی بغل هری بود و نفس های منظم و سنگین هری بهش میفهموندن که عمیقا به خواب فرو رفته...
دستش رو روی گلوی دردناکش فشرد و به آرومی خودش رو از بغل هری بیرون کشید...
بزاق تلخ دهنش رو با درد پایین فرستاد و صورتش رو از سوزش گلوش جمع کرد...
در حد مرگباری احساس تشنگی میکرد...نگاهش رو ناامیدانه به لیوان آب خالی توی سینی دوخت و آهی کشید...
دلش نمیومد که هری رو از خواب بیدار کنه...اون روز خسته کننده ای رو پشت سر گذاشته بود و حالا لویی نمیخواست بخاطر تشنگی خودش از خواب بیدارش کنه...
لبهاش رو روی هم فشرد و آروم از روی تخت بلند شد...
شلوارش رو از روی زمین برداشت و بی سر و صدا تنش کرد و بعد همونطور که از شدت بیحالی تلو تلو میخورد به سمت در اتاق قدم برداشت و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون زد...
میون تاریکی خونه کورکورانه با دست کشیدن به دیوار ها مسیرش رو پیدا کرد و آروم و با احتیاط از پله ها پایین رفت...
با دیدن برق روشن آشپزخونه نفس راحتی کشید و قدم هاش رو آروم سمت آشپزخونه سوق داد...
اما چند قدمی آشپزخونه از شنیدن صداهای عجیب و غریبی که به گوشش میرسید سرجا خشکش زد...
لبهاش رو روی هم فشرد و ابروهاش رو در هم کشید و با قدم هایی آروم به در آشپزخونه نزدیک تر شد...
صداها مفهوم نبودن...چیزی شبیه پچ پچ یا همچین چیزی به نظر میرسیدن...اما لویی از یک چیزی مطمئن بود...
اینکه صدای اون ناله ی مردونه ای که بین پچ پچ ها به گوشش میرسید صدای زین بود...
برای یک لحظه از ذهن لویی گذشت که نکنه برای زین اتفاقی افتاده باشه که داره این وقت شب توی آشپزخونه ناله میکنه...
و همین فکر برای لویی کافی بود تا احتمالات دیگه رو در نظر نگیره و با عجله و ناگهانی خودش رو داخل آشپزخونه پرت کنه...
اما روبرو شدن با صحنه ی نفس گیری که حتی توی دورترین تصورات لویی هم نمیگنجید باعث شد که همونجا با دهن باز خشکش بزنه و به زین که نیمه برهنه روی پاهای لیام نشسته بود خیره بمونه...
فقط سه ثانیه...فقط سه ثانیه کافی بود تا تمام سکوت خونه با صدای جیغ و فریاد وحشت زده ی زین و لیام و لویی شکسته شه...
و کمتر از یک دقیقه طول کشید تا هری و نایل مثل برق گرفته ها از اتاق هاشون بیرون بزنن و سمت آشپزخونه بدوئن...
لویی هنوز هم همونجا ایستاده بود و چشم هاش رو با دست هاش پوشونده بود و بی وقفه جیغ میزد...
![](https://img.wattpad.com/cover/103610797-288-k839721.jpg)
YOU ARE READING
Always You [L.S] ~ By Miss X
Fanfictionهری...هرررری...خواهش میکنم نجاتم بده...نذار من رو ببرن...هرررری... قطرات اشک گونه های پسر چشم سبز رو تر میکنن...صدا توی ذهنش تکرار میشه....حتی جرات نکن به التماس هاش گوش بدی استایلز...حتی جرات نکن برگردی سمتش... صدای فریادهای وحشت زده ی لویی تنش رو...