چند قدمی ورودی بانک ایستاد و عینک آفتابیش رو از روی چشم هاش برداشت...انگشت های کشیده ش رو میون فرهای درشتش فرو برد و لبخندی زد...
یقیه ی کت سبز رنگش رو صاف کرد و بعد از اینکه نگاهی کوتاه و اجمالی به مردمی که با عجله از کنارش رد میشدن انداخت نفس عمیقی کشید و با چند قدم بلند باقی مانده ی مسیر تا رسیدن به ورودی بانک رو طی کرد...
دسته ی عینکش رو بین لب هاش گرفت و با نگاهی نامحسوس تمام محیط بانک رو از نظر گذروند...همه چیز نرمال بود...آدم هایی که کلافه و عصبی جلوی باجه ها نشسته بودن و کارمندهایی که بی حوصله تر و کلافه تر به کارهاشون رسیدگی میکردن...
یک تای ابروهاش رو بالا انداخت و نگاه تمسخرآمیزی به دوربین های امنیتی که در چهار نقطه بانک کار گذاشته شدن بودن انداخت...پوزخندی زد و سری تکون داد...واقعا فایده ی این دوربین ها چی بود وقتی نایل میتونست در عرض چند ثانیه همشون رو از کار بندازه؟؟؟؟...
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو سمت ردیف صندلی های گوشه ی بانک سوق داد...با تلاقی نگاهش به پسر سرتاپا مشکی پوشی که روی یکی از صندلی ها نشسته بود و پا روی پا انداخته بود و غرق روزنامه خوندن بود بلافاصله لبخندی روی لبهاش سبز شد...
دست هاش رو توی جیب کت تقریبا بلندش فرو برد و قدم هاش رو به سمت پسر کج کرد...به آرومی روی صندلی کنارش جا گرفت و انگشت هاش رو به همدیگه قفل کرد...
زین:دیر کردی رئیس...
لبخندش عمیق تر شد...از گوشه ی چشم نگاهی به زین که هنوز هم غرق روزنامه بود انداخت...حتی به خودش زحمت بلند کردن سرش رو هم نمیداد...
_واقعا نمیخوام مزاحم تایم مطالعه ی روزانه ت بشم زین...با اینکه میدونم چقدر آدم فرهیخته و اهل مطالعه ای هستی...اما فکر میکنم زمانی که انتخاب کردی یکم مناسب نباشه...
سرانجام نگاهش رو از روزنامه گرفت و در پاسخ به کنایه ی پسر موفرفری لب هاش رو کج کرد و شکلکی در آورد...
روزنامه رو سمتش گرفت و بی حوصله دستی به گردنش کشید و گفت...زین:گاهی اوقات اونقدر راجبمون داستان های ترسناک مینویسن که خودم هم از خودمون میترسم...
ابروهاش رو بالا انداخت و نگاهش رو به صفحه ی روزنامه دوخت...باز هم طبق معمول حداقل دو ستون از صفحات روزنامه به اون ها اختصاص داده شده بود...
داستان های اغراق آمیزی از گروه چهارنفره ای که پای ثابت هر جرم و جنایتی بودن...قتل...قاچاق...معامله ی اعضای بدن...معامله ی انسان...
پوزخندی زد و سری از روی تاسف تکون داد...نگاهش بی اراده بین خطوط روزنامه به دنبال اسم آشنایی گشت و سرانجام روی اسمش توقف کرد...لوییس تاملینسون...بازرس موفق و به نام نیروی پلیس که آوازه ی نفرتش از این گروه چهار نفره تقریبا همه جا پیچیده بود و انگار که ناخواسته اسمش به اسم این گروه چهارنفره گره خورده بود...
بی صدا خندید و روزنامه رو بست و روی صندلی کنارش رها کرد و گفت...
![](https://img.wattpad.com/cover/103610797-288-k839721.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Always You [L.S] ~ By Miss X
Fiksi Penggemarهری...هرررری...خواهش میکنم نجاتم بده...نذار من رو ببرن...هرررری... قطرات اشک گونه های پسر چشم سبز رو تر میکنن...صدا توی ذهنش تکرار میشه....حتی جرات نکن به التماس هاش گوش بدی استایلز...حتی جرات نکن برگردی سمتش... صدای فریادهای وحشت زده ی لویی تنش رو...