لویی با قدم هایی آروم بی اختیار به تلویزیون نزدیک تر شد و نگاهش رو به تجمع پلیس هایی که توی قبرستون بودن دوخت...موجی از احساسات عجیب و ناخوشایند به وجودش هجوم آورده بودن که لویی درکشون نمیکرد...
اما این وحشتناک بود...یه پسر بیست و پنج ساله مرده بود و این واقعا قلب لویی رو به درد می آورد...لوییس تاملینسون...
خدای من اون حتما خانواده ای داشت که الان حالشون افتضاح بود...
صدای گزارشگر دوباره توی گوش های لویی طنین انداز شد...
گزارشگر:دقایقی قبل تابوت لوییس تاملینسون به خاک سپرده شد...بابی سینگر در طی سخنرانی خود اعلام کرد که از این پس اقدامات پلیس برای دستگیری سارقین دوبرابر خواهد شد...
دوربین روی مرد شکسته ای که کنار قبر تازه پر شده ای زانو زده بود زوم شد...مردی که صورتش رو به خاک میفشرد و آروم اشک میریخت...و لویی نفهمید که چرا قلبش برای ثانیه ای تیر کشید...
گزارشگر:بازرس جنسن وینچستر طی این دو روز تمامی درخواست ها مبنی بر مصاحبه رو رد کرده و همینطور که مشاهده میکنین حال روحی ایشون اصلا مناسب نیست...
شایعه هایی مبنی بر رابطه ی مخفیانه ی جنسن وینچستر و لویی تاملینسون وجود داشته که طی این دو روز اوج گرفته اما هنوز تایید شده نیست...
نگاه لویی فقط و فقط روی اون مرد خیره بود...حتی به حرف های گزاشگر گوش نمیداد...فقط به اون مرد نگاه میکرد...به اینکه چطور شکسته و درمونده به نظر میرسید...
لویی هنوز صورت اون مرد رو کامل ندیده بود...طوری که اون روی خاک افتاده بود این اجازه رو به لویی نمیداد...
مرد قد بلندی بهش نزدیک تر شد و از روی خاک بلندش کرد...دوربین بیشتر روی جنسن وینچستر زوم کرد...و حالا لویی میتونست به وضوح صورتش رو ببینه...
اون صورت در هم شکسته و داغون رو...اون چشم های سبز خوشرنگی که حالا از گریه سرخ شده بودن...اون رنگ پریده و لبهای خشک...اون ته ریش نامرتب...
اون مرد بی مهابا اشک میریخت و حرف هایی رو زمزمه میکرد و لویی حتی نفهمید که از کی خودش هم شروع کرده بود به اشک ریختن...
درد ناخوشایندی رو توی قفسه ی سینه ش حس میکرد و واقعا دلیلش رو نمیدونست...
اما دیدن اون مرد حتی دل سنگ رو هم آب میکرد...دل نازک لویی که جای خود داشت...
صدای گزارشگر باز هم توی گوش لویی پیچید...
گزارشگر:هم اکنون به یاد و احترام لوییس تاملینسون آخرین مصاحبه ی ایشون رو برای دقایقی با هم میبینیم...
لویی بی اراده نفسش رو توی سینه حبس کرد و به صفحه تلویزیون خیره موند...نمیدونست چرا اما واقعا ته دلش میخواست لوییس تاملینسون رو ببینه...

ESTÁS LEYENDO
Always You [L.S] ~ By Miss X
Fanficهری...هرررری...خواهش میکنم نجاتم بده...نذار من رو ببرن...هرررری... قطرات اشک گونه های پسر چشم سبز رو تر میکنن...صدا توی ذهنش تکرار میشه....حتی جرات نکن به التماس هاش گوش بدی استایلز...حتی جرات نکن برگردی سمتش... صدای فریادهای وحشت زده ی لویی تنش رو...