نایل:من همه چیز رو آماده کرده بودم...میز شام...نور کم...شمعای معطر...آهنگ لایت...لباسای رسمی...ما شام خوردیم درحالی که من داشتم از استرس میمردم که اصلا باید چطور حرفش رو پیش بکشم...
بعد شروع کردم راجب چرت و پرت گفتن راجب لایه ی اوزون و منطق و اینکه افلاطون گرده و سیب خورد تو سر گالیله و جاذبه ی زمین رو پیدا کرد...
بعد دستم خورد به شمع روی میز و افتاد زمین و تا به خودمون بجنبیم نصف رومیزی سوخته بود...
ما سریع روی زمین زانو زدیم تا آتیش رو خاموش کنیم...و من همونجا گفتمش...
درحالی که سعی داشتم با لیوان نوشابه م آتیش رو خاموش کنم گفتم که ماریا من دوستت دارم...
لکسی:اوه مای گاد...خب...بعدش ماری چیکار کرد؟...
لکسی با کنجکاوی پرسید و نایل با خنده نگاهی به ماری انداخت که با خجالت صورتش رو پوشونده بود و میخندید...
یقینا هردوشون جزء به جزء اون شب رو به خاطر داشتن...
نایل:چیکار کرد؟...اوه خیلی کارا...مثلا اینکه یک دقیقه ی کامل فقط بهم زل زد و بعد یهو از جا بلند شد...
و تا من بخوام به خودم بیام و حرفی بزنم با زانوش کوبید وسط پاهام و بعد مثل کسی که زامبی دیده باشه دوید و از خونه بیرون زد...
صدای انفجار خنده ی همه در یک ثانیه خونه رو پر کرد...
ماری درحالی که میخندید و گونه هاش از خجالت قرمز شده بودن لجبازانه پاهاش رو تکون داد و به نایل نگاه کرد...
ماری:من فقط شوکه شده بودم...بدجنس نباش...
معترضانه و حق به جانب گفت و لب هاش رو آویزون کرد...
نایل بلند خندید و بی معطلی دست هاش رو دور بدن ماری حلقه کرد و روی موهاش رو بوسید...
نایل:الهی قربونت برم...
صدای خنده ها قطع شد و حالا همگی داشتن با لبخند شیرینی به اون دو نفر نگاه میکردن...به اینکه چقدر کنار همدیگه خوب به نظر میرسیدن...
یک ماه از شروع رابطه ی نایل و ماری میگذشت و این برای اولین بار بود که نایل داشت خاطرات اون سفر سه روزه و ابراز احساسش به ماری رو براشون تعریف میکرد...
لویی:از نظر من که نایل خیلی خیلی رمانتیک و منطقی احساسش رو بهت گفت ماری...البته در مقایسه با اولین بار خودم دارم میگما...
من اولین بار وقتی گفتمش که به دیوار حموم چسبیده بودم و در حد فاک هورنی بودم...درحالی که بدن هری بهم چسبیده بود و دستش داشت اون پایین یه کارایی میکرد...
صدای خنده های بلندی که توی فضا پیچید و متعاقبا صدای سوت زدن های زین باعث شد تا هری با چشم هایی گرد شده و گونه هایی که صورتی شده بودن به لویی خیره بمونه...
STAI LEGGENDO
Always You [L.S] ~ By Miss X
Fanfictionهری...هرررری...خواهش میکنم نجاتم بده...نذار من رو ببرن...هرررری... قطرات اشک گونه های پسر چشم سبز رو تر میکنن...صدا توی ذهنش تکرار میشه....حتی جرات نکن به التماس هاش گوش بدی استایلز...حتی جرات نکن برگردی سمتش... صدای فریادهای وحشت زده ی لویی تنش رو...