هری قاشق فلزی رو توی قابلمه ی سوپ تکون داد و لبخند محوی زد...هری:اوکی جاستین...پس برای فردا ناهار میبینمتون...به برایان هم بگو...دیر نکنین...
جاستین:فردا میبینمت هری...و مفصل تر راجب لویی صحبت میکنیم...اما برای امشب ازت میخوام کارهایی که گفتم رو مو به مو انجام بدی اوکی؟...مطمئنم اوضاع بینتون به زودی بهتر میشه...
هری نفس عمیقی کشید و با لبخند سری تکون داد...بعد از اینکه یک بار دیگه قرار ناهار فردا رو به جاستین گوشزد کرد ازش خداحافظی کرد و به تماس خاتمه داد...
گوشی رو روی اپن رها کرد و به جوشش سبزیجات داخل قابلمه خیره موند...
لویی تقریبا دو ساعتی میشد که از شدت خستگی و ضعف توی تخت افتاده بود و حتی رمق چشم باز کردن هم نداشت...
و هری مطمئن بود که قراره به طرز افتضاحی سرما بخوره و این فقط و فقط تقصیر هری بود...
آهی کشید و در کابینت رو باز کرد و یکی از ظرف های متوسط رو برداشت...مقدار نه چندان کمی از سوپ رو توی ظرف ریخت و توی سینی گذاشت...
قرص های آنتی بیوتیکی که برایان سفارش کرده بود رو هم توی سینی قرار داد و سپس شعله گاز رو خاموش کرد و سینی رو برداشت تا از آشپزخونه خارج شه...
با دیدن زین که توی چهارچوب در ایستاده بود و معذب نگاهش میکرد لبخندی زد و به سمتش قدم برداشت...
هری:هی زینی...یکم سوپ میخوای؟...
زین خجالت زده لبخندی زد و سری تکون داد...نگاهش رو به قرص های توی سینی دوخت و زمزمه کرد...
زین:اون احتمالا قراره بدجوری مریض شه...
هری آهی کشید و لبهاش رو روی هم فشرد...
_آره...و برای همینه که از برایان خواستم فردا برای معاینه ش بیاد...کاش میتونست امشب بیاد اما متاسفانه همراه جاستین خارج از شهره...
زین لب پایینش رو گاز گرفت و سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد...
زین:معذرت میخوام هری...فکر میکنم تقصیر من باشه...تو کل روزت رو صرف من و ولیحا کردی و ما باعث شدیم که...
هری ابروهاش رو در هم کشید و معترضانه حرف زین رو قطع کرد...
هری:اینطوری نیست زین...اگر این اتفاق افتاده همش تقصیر خودم بوده...من نباید از لویی غافل میشدم و الان هم دارم تنبیه میشم...
اما این اصلا تقصیر تو یا ولیحا نبوده...فکرش رو نکن...این گندیه که خودم زدم خودمم باید درستش کنم...
زین لبخند کمرنگی زد و سری تکون داد...آروم از جلوی در کنار رفت و گفت...
زین:امیدوارم حالش زود خوب شه...
YOU ARE READING
Always You [L.S] ~ By Miss X
Fanfictionهری...هرررری...خواهش میکنم نجاتم بده...نذار من رو ببرن...هرررری... قطرات اشک گونه های پسر چشم سبز رو تر میکنن...صدا توی ذهنش تکرار میشه....حتی جرات نکن به التماس هاش گوش بدی استایلز...حتی جرات نکن برگردی سمتش... صدای فریادهای وحشت زده ی لویی تنش رو...