لویی واقعا هیچ درکی از اتفاقی که در حال رخ دادن بود نداشت...اصلا کلا ذهنش عاجز تر از اونی بود که قادر باشه اتفاقات امشب رو درک کنه...
نه پسری که چند دقیقه ی پیش توی بغلش میرقصید رو میشناخت نه این مردی رو که الان اینطور محکم بغلش کرده بود...
معده ش از شدت مصرف زیاد الکل میسوخت و حالا توی آغوش تنگ و نفس گیر این مرد هر ثانیه امکان داشت که بالا بیاره...
جملات نامفهومی که توی گوشش زمزمه میشدن رو درک نمیکرد...اصلا نمیخواست که درک کنه...
فقط میخواست از اون مرد جدا شه و بره...این محیط دیگه کم کم داشت حالش رو بهم میزد...به اکسیژن نیاز داشت...
کف دست های بی حسش رو به زحمت به سینه ی ستبر مرد غریبه فشرد و با تمام توانش به عقب هلش داد...
مرد ازش جدا شد و کمی سمت عقب تلو تلو خورد...مشخص بود که اون هم درست به اندازه ی لویی مست بود...
چشم های سبزش برق میزدن...از اشک یا از مستی؟...لویی گیج تر از اونی بود که بتونه فرقشون رو بفهمه...
ضرب موزیک شدید بود و مغز لویی در مرز انفجار...نگاه نافذ اون مرد انگار که داشت صورتش رو سوراخ میکرد...چشم از چهره ی لویی نمیگرفت...
انگشت های قویش هنوز دور مچ دست لویی قفل بودن...سرمای انگشت هاش با بدن داغ لویی در تضاد بود...
از نو قدمی سمت لویی برداشت...لب هاش به زمزمه ی نامفهومی از هم باز شدن...صدای موزیک بلندتر از اونی بود که لویی بتونه حرف هاش رو متوجه بشه...
اصلا اون مرد کی بود؟...چرا به لویی اینطور نگاه میکرد؟...چرا چهره ش تا این حد آشنا به نظر میرسید؟...لویی قبلا هم این آدم رو ملاقات کرده بود؟...
سوال های بی پاسخ ذهنش با در هم پیچیدن معده ش نیست و نابود شدن...کمی خم شد و دست آزادش رو روی دهنش فشرد تا مایع داغ حنجره ش رو پس بزنه...
لعنتی...اون باید زودتر از این کلاب مزخرف بیرون میزد...حالش اصلا خوب نبود...البته اگر قبلش موفق میشد مچ بیچاره ش رو از دست اون غریبه بیرون بکشه...
بدنش تحت تاثیر مستی ضعیف تر و بی رمق تر از اونی بود که بتونه تلاشی برای فاصله گرفتن بکنه...
برای لحظه ای احساس کرد که صدای موزیک بلندتر شد...بالا گرفتن ناگهانی هیجان جمعیت این حسش رو قوی تر میکرد...
تقریبا برای چند ثانیه زیر فشار ناگهانی بدن آدم هایی که اطرافش میرقصیدن و حالا با تغییر ضرب موزیک جوگیر شده بود نفسش بند اومد...
محو شدن فشار اون انگشت های آهنی دور مچ ضعیفش رو به وضوح حس کرد...
کلافه تلاش کرد تا اون احمق های مست رو از خودش دور کنه و بی حوصله به چشم هاش چرخی داد...
STAI LEGGENDO
Always You [L.S] ~ By Miss X
Fanfictionهری...هرررری...خواهش میکنم نجاتم بده...نذار من رو ببرن...هرررری... قطرات اشک گونه های پسر چشم سبز رو تر میکنن...صدا توی ذهنش تکرار میشه....حتی جرات نکن به التماس هاش گوش بدی استایلز...حتی جرات نکن برگردی سمتش... صدای فریادهای وحشت زده ی لویی تنش رو...