نونیا قبل از شروع چپتر:
با یه انرژی بزرگ برین برای خوندن...
انگشت کردن ستاره ی پایین صفحه رو فراموش نکنین
کامنت هم یادتون نره لطفا...
*******
"به اخبار جدیدی که هم اکنون در رابطه با حادثه ای که امروز برای هتل ریتز رخ داد به دستمان رسیده توجه فرمایید...
ظهر امروز هتل پنج ستاره ی ریتز واقع در لندن دچار سانحه ی آتش سوزی بزرگی شد و خسارت بزرگی که به این هتل وارد شد قابل چشم پوشی نیست...
طبق تحقیقات پلیس آتش سوزی از مرکز ماساژ این هتل آغاز شده و در این حادثه دو نفر از مشهورترین تاجرهای کشور به نام های "دن اسمیت" و "سایمون کاول" کشته شدن...
هم اکنون پس از ساعت ها تحقیق و پیگیری نظر پلیس بر آن است که این حادثه به هیچ عنوان تصادفی نبوده و هدف ایجاد آتش سوزی از ابتدا قتل دن اسمیت و سایمون کاول بوده است...
هیچگونه مدرکی از قاتل یا قاتلین احتمالی در دست نیست و تمامی دوربین های مداربسته ی هتل قبل از وقوع حادثه از کار افتاده بودند...
تحقیقات نیروی پلیس همچنان ادامه دارد تا به سرنخی از عوامل این حادثه دست پیدا کنند...با ما همراه باشید"
زین:خب؟...کال می بای یور نِیم یا آنابل؟...کدومش رو بذارم توی دستگاه؟
*************
10 ساعت قبل...صدای تق تق کوبیده شدن پاشنه های بلند کفش های زنی که با قدم های شمرده و آرومش وارد لابی هتل شد برای لحظاتی کوتاه فضا رو پر کرد...
ایستاد و عینک آفتابی بزرگش رو از روی چشم هاش برداشت و چشم های آبی رنگ آرایش شده ش رو دور تا دور هتل چرخوند...
دسته ی نازک عینکش رو بین لب های قرمز شده از رژ لبش نگه داشت و طره ای از موهای کوتاه بلوندش که روی پیشونیش ریخته بودن رو پشت گوشش زد و بعد قدم هاش رو مجددا به سمت جلو سوق داد...
مقابل کانتر پذیرش ایستاد و نگاه خیره ش رو به پسر جوونی که اون طرف کانتر سرگرم کارش بود دوخت...ابروهاش رو کمی درهم کشید و با سرفه ای ساختگی گلوش رو صاف کرد و پسر رو متوجه حضورش کرد...
پسر بی معطلی سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به زن شیک پوش و زیبایی که مقابلش ایستاده بود دوخت...
لباس های گرون قیمتش و چهره ی زیباش نشون میدادن که بدون شک یکی از اون مشتری های پولدار هتل باشه...
_روز بخیر خانوم...چه کمکی ازم برمیاد؟
پسر همراه با لبخندی پرسید و نگاهش اینبار برای ثانیه ای کوتاه روی ناخن های بلند و لاک زده ی زن خیره موند...
YOU ARE READING
Always You [L.S] ~ By Miss X
Fanfictionهری...هرررری...خواهش میکنم نجاتم بده...نذار من رو ببرن...هرررری... قطرات اشک گونه های پسر چشم سبز رو تر میکنن...صدا توی ذهنش تکرار میشه....حتی جرات نکن به التماس هاش گوش بدی استایلز...حتی جرات نکن برگردی سمتش... صدای فریادهای وحشت زده ی لویی تنش رو...