پلک های سنگینش رو که به آرومی از هم باز کرد درد شدید و آزاردهنده ای توی سرش پیچید...ناله ی خفه و آرومی از حنجره ی خشکش سر داد و دستش رو سمت پیشونیش دراز کرد...سنگینی سوزن سرم رو که پشت دستش حس کرد از لمس پیشونیش منصرف شد و نگاه گیج و سردرگمش رو به سوزنی که درون رگ متورمش فرو رفته بود دوخت...
ابروهاش رو در هم کشید و نگاهش رو به دیوارهای سفید و فضای بی روح اطرافش دوخت...حدس زدن اینکه این مکان کسل کننده باید بیمارستان باشه طبیعتا کار چندان سختی برای لویی نبود...
لبهای باریک و خشکش رو روی هم فشرد و به ارومی روی تخت نشست و به بالش پشتش تکیه زد...انگشت هاش رو به پیشونیش دردناکش کشید و از حس ناخوشایندش زیر لب نالید...
ذهن ناتوانش در ثانیه ای همه چیز رو به خاطر آورد...اون بانک...گزارش اون دزدی...اون فرفری چشم سبز لعنتی...درگیریشون توی کوچه...جملات پر از آرامشش که لویی رو دیوونه میکردن...و در آخر...ضربه ای که به سرش خورده بود و دنیاش رو تاریک کرده بود...
بی اراده پلک هاش رو روی هم فشرد و انگشت هاش رو محکم تر روی پیشونیش فشار داد...
لعنتی لعنتی لعنتی...لویی احمق...لویی بی عرضه...لویی بی مصرف...لویی دست و پا چلفتی...
تو از دستش دادی...درستش زمانی که توی دست هات بود از دستش دادی...درست مثل همیشه...تو یه بی مصرفی تاملینسون...یه بی مصرف احمق...لویی تمام این جملات رو با نفرت زیر لب زمزمه میکرد و ثانیه به ثانیه صداش اوج میگرفت...اونقدری که سرانجام به فریاد بلندی تبدیل شد و سپس تمام وسایل دور و اطراف تخت با حرکات عصبی دست های لویی روی زمین پرتاب شدن و صدای شکستن لیوان و گلدون شیشه ای کل اتاق رو احاطه کرد...
جدا شدن ناگهانی سوزن سرم از پشت دستش و خونی که از رگش بیرون زد کلافگی لویی رو تشدید کرد...صورتش رو بین دست هاش گرفت و فریادی از سر حرص کشید...حالت های عصبی لعنتیش برگشته بودن و اینبار واقعا لویی قادر به کنترل کردنشون نبود...
صدای باز شدن ناگهانی در اتاق گوشش رو پر کرد...صورتش رو از دست هاش جدا نکرد...دلش نمیخواست هیچکس رو ببینه...
ثانیه هایی سکوت و سپس صدای قدم هایی که به سمتش کشیده شدن و بازوهای قوی که وجود تقریبا ظریف لویی رو در بر گرفتن...
همونطور که بی صدا اشک میریخت نفس عمیقی از عطر مخصوص پیراهن جنسن کشید و اجازه داد که ارامش گمشده ش رو از اغوشش پس بگیره...
اینکه جنسن بلد نبود با دلداری های بیخود آرومش کنه واقعا خوب بود...چون لویی توی این لحظات فقط و فقط به سکوت نیاز داشت...سکوت و ارامش...سکوت و امنیت...سکوت و عشق...دست خون آلودش به آرومی توی دست بزرگ جنسن فشرده شد و از آغوشش عقب کشیده شد...نگاهش روی حرکات دست جنسن که باند سفید رنگی رو از میز کنار تخت برداشت و به ارومی دور دست لویی پیچید قفل شده بود...
YOU ARE READING
Always You [L.S] ~ By Miss X
Fanfictionهری...هرررری...خواهش میکنم نجاتم بده...نذار من رو ببرن...هرررری... قطرات اشک گونه های پسر چشم سبز رو تر میکنن...صدا توی ذهنش تکرار میشه....حتی جرات نکن به التماس هاش گوش بدی استایلز...حتی جرات نکن برگردی سمتش... صدای فریادهای وحشت زده ی لویی تنش رو...