"""چشم مهم ترین چیز تویِ اعضای بدنِ انسانه..
چشم حرف میزنند..
غمگین میشوند
خشمگین میشوند
چشم ها خیلی مهمن..
تا حالا به این فکر کردین اگه چشم ها کار نکنن چی میشه؟
اگه چشم ها کار نکنن همه چی سیاه میشه..
یه سیاهیِ مطلق و دائمی..
مواظب چشم هاتون باشین!
قشنگیِ دنیا به رنگای مختلفشه..
اگه به چشم هاتون بی توجه باشین همیشه تو شب میمونین
شب ها قشنگن..
آروم کنندس ولی
اگه چشم ها نتونن ستاره هارو ببینن چی؟
پس مواظب چشم هاتون باشین"""طبق معمول حرفای اخرش که ختم به "چشم ها" میشد رو به دانش اموزای پر جم و جوشش زد و با گذاشتن عینک و گرفتنِ عصاش با قدمای اروم از کلاس خارج شد..
پله هارو شمرد..
یک..دو..سه....
هفده
از پله ی اخر هم گذشت و به سمت خروجیِ اون سالنِ همیشه شلوغ حرکت کرد و صدای بچه هایی که با هیجان از برنامه اخر هفته و دوست پسر یا دوست دخترشون حرف میزدند لبخند زد..
به خروجی سالن نزدیک شد و طبق عادت همیشگی با صدای اروم اما محکمش گفت:
"خسته نباشید اقای چارلز"
و بدونِ اینکه منتظر جواب اقای چارلز باشه دوباره به راهش ادامه میده!
از اون مکان خارج شد..
هوایِ خنک و وزیدن باد های ملایم بین موهاش باعث شد لبخند محوی بزنه و تصمیم بگیره امروز پیاده به خونه برگرده..!!
اون عاشق وزیدنِ بادِ !!
عاشقِ بوییدن گل هاست
مثلِ بو کشیدن خاک ها بعد از تموم شدنِ بارون
همینطور نواختن تارها کنار امواج دریا..!!
با هر قدمی که بر میداشت متوجه سنگ ریزه ها و برگ های زیر پاش میشد.. صدای رفت و امد ماشین ها و سر و صدای بچه هایِ کوچیکی که تویِ پارک روبرویی بودن باعثِ لبخند کوچیکی رویِ لب هاش شد..
اون همیشه لبخند میزنه و خبر نداره لبخنداش تا چه اندازه زیبان..!!
*****
وارد حیاط خونش شد
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید
بو کردنِ گل های تویِ حیاطش حس خیلی خوبی بهش میداد..
درِ خونه رو باز کرد و داخل شد..
عصاش رو بغلِ جا کفشیِ کنارِ در گذاشت و عینکِ مزاحم رو از چشماش برداشت!
اروم روی کاناپه نشست و دستشو به دسته یِ مبل تکیه داد
اهی کشید و پاهای خستش رو تکون داد..
راستش با دیدنِ وزیدن باد فراموش کرد که نباید زیاد راه بره..
چشم هاشو روی هم فشار داد و با دستش پاهاشو که زق زق میکرد ماساژ داد..
هنوزم بعدِ چهار سال نمیتونست زیاد راه بره و دردی که تو پاهاش بود بهش فهموند که بازم فراموش کرده..
کمی تو اون حالت موند و وقتی حس کرد از زق زق پاهاش کم شده تصمیم گرفت لباسای بیرونش رو با لباسای راحتی عوض کنه..
گشنش نبود پس تصمیم گرفت یه لیوان شیر همراهِ کاپ کیکی که دیشب خانم اِلن براش درست کرده بود بخوره و روی کاناپه مورد علاقش دراز بکشهُ به موزیک بی کلامِ ارومی که پخش میشد گوش کنه!
از نظر اون زندگی یعنی بزرگ شدن بینِ گلای رنگا رنگ..
درست کردن گلدونای رنگی رنگی..
بو کشیدن گلبرگ ها..
گوش دادن به صدای خنده ی بچه ها..
نواختن تار ها
اون علاقه خیلی شدیدی به نواختن داره
وقتی دستای جادوییش رو رویِ تار های گیتار میذاره صدایی که از اون [گیتار] تولید میشه بدونِ شک میتونه با روحت ارتباط بر قرار کنه..
نواختن قشنگه..
مثلِ بو کشیدن گل ها!
YOU ARE READING
Look at me [L.S]
Fanfictionتو قلب دردِ منی تو باعثِ درد منی ولی من لذت میبرم از این درد.. منِ مازوخیسمِ لعنتی!! *Completed