"13"

3.2K 739 291
                                    

چشم های سنگینش رو به سختی باز کردُ با گیجی به اطرافش نگاه کرد...
روی کاناپه ای که دراز کشیده بود نیم خیز شد ولی تیر کشیدنِ سرش و درد گرفتن عضله هاش باعث شد اخمی رویِ پیشونیش بشینه..

تعجب کرده بود که چرا تو کاناپه خونه لویی خواب بوده...ولی یادش اومد دیشب مدت زیادی زیر بارون بود پس به همین علت بود که بدنش درد میکرد و علت نرفتنش به خونه ترسِ اون پسر کوچولو بود...

تنش داغ بود و گرمای بیش از حدِ نفس هایی که از بینی و لب هاش خارج میشد بهش فهموند که احتمالا سرما خورده..

مشت اب سرد رو به صورت داغش ریخت و چندبار تکرار کرد تا از التهابِ صورت و بدنش کم کنه..

وارد اشپزخونه شدُ بدونِ توجه به حالِ بدش صبحانه کاملی اماده کرد..

به سمت پله ها رفت تا لویی رو بیدار کنه ولی با زنگ خوردن تلفن خونه همون جا ایستاد..

تردید داشت اجازه جواب دادن به تلفن خونه رو داره یا نه..
ولی با قطع شدن تماس خواست از پله ها بالا بره ولی به صدا در اومدن دوباره تلفن اینبار بدون تردید جواب داد..

هری: بفرمایید

الن: لویی عزیزم

اخم کرد و بلافاصله جواب داد

هری: اقای تاملینسون تشریف ندارن

الن: تو کی هستی پسرم؟

هری با شنیدن واژه پسرم بی اختیار اخمی که رویِ پیشونیش نشسته بود محو شد..

هری: من پرستار آقای تاملینسون هستم خانم

الن: اوه! من اِلنم پسرم..جولیا باید راجب من بهت گفته باشه..واستا ببینم ولی اون گفت قراره یه دخترو بفرسته!!

الن با تعجب پرسید..هری مضطرب شده بود و نمیدونست چی باید بگه..وقتی تصمیم به این کار گرفت فکر اینجا هاشو نکرده بود..

الن: الو پسرم هستی؟..

هری: امم ب..بله..نمیدونم خ..خب من به این کار نیاز داشتم به همین خاطر منو انتخاب کرد..

الن: به هرحال مهم نیست..فقط مواظب پسرم باش , گفتی اسمت چیه؟

هری از پر حرفی اون زنِ با نمک لبخندی کم رنگی زد..

هری: اسمم هریِ خانم

الن: منو الن صدا کن اینجوری احساس پیری نمیکنم

هری خنده ارومی کرد و صدای خنده هاش باعث شد الن راحت تر حرفاشو بزنه

الن: هری پسرم لویی احساسش رو نشون نمیده..اون سخت تلاش میکنه خودش از پسِ کارهاش بر بیاد..ازت میخوام پیشش بمونیُ کمکش کنی

هری کمی سکوت کرد و به این فکر کرد اون پسر کوچولویی که طبقه بالا خوابیده چقدر بزرگ شده..

Look at me [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora