"35"

2.8K 595 196
                                    

فکر کردن..
همیشه باعث میشه مغزت خسته شه..ذهنت درد بگیره
حس میکنی اگه به فکر کردن ادامه بدی سرت میترکه اما ,
نیازه که فکر کنی..

آدم ها با فکر کردن زندگی میکنند

یکی فکر میکنه به نتیجه میرسه
یکی فکر میکنه اما به نتیجه ای نمیرسه

و نرسیدن همیشه باعث نا امیدی میشه
و نا امیدی..
هر آدمی با امید زندست..

یکی دنبالش میره
یکی رهاش میکنه...

رها کردنِ چیزی که یه روزی بهش امید داشتی
باور هاتو ازت میگیره.

.

.

.

لویی: خیلی دلتنگشم!

نفس عمیقی میکشه و سرش رو روی پاهای هری کمی جا به جا میکنه

لویی: انقدر عمیق دلم براش تنگ شده که قلبم با یادآوری ازش درد میگیره

با صدای یواشی زمرمه میکنه و با تصور کردن خاطره هاش توی ذهنش لبخند میزنه

لویی: میدونی هری..
من بعد از رفتن اونا ترسیدم
انقدر ترسیدم که نمیخواستم دیگه جایی رو بیینم
من از نبودن اونا میترسم!

با صدای گرفته ای حرف میزنه و دست های هری مشغول نوازش کردن موهای نرم پسر کوچولوش میشه

لویی: من حتی..حتی از نبودن تویی که یهویی وارد زندگیم شدی میترسم.

با تموم شدن جملش دست های هری متوقف میشن و لب باز میکنه چیزی بگه اما..

لویی: میدونم هری..میخوای بگی نمیری
اما..
ترسِ نبودن آدما توی قلبم ریشه کرده
از تنهایی میترسیدم اما ببین..سال ها تنها موندم
من از رفتن مامانم و بابام میترسیدم..
من از فکرِ نبودن خواهرم میترسیدم
الان هیچکدومشونو ندارم..هیچکدوم!!

اینبار مانع ریختن اشک هاش نشد و چشم های زیباش خیس شدن..

لویی: من از رفتنت میترسم هری!

با صدای گرفته ناشی از گریه کردن زمزمه میکنه.. دستشو بلند میکنه و دست هری که روی سرش قرار گرفته بود میگیره و کمی پایین تر میکشه و نگهش میداره..

لویی: از اینکه خسته شی..از اینکه دیگه نباشی موهامو نوازش کنی..
میدونی هری..هیچکس تاحالا از چشم هام خوشش نیومده بود
چون نمیذاشتم کسی ببینه و همیشه سرم پایین بود
آدمایی هم که میدیدن انقدر درگیرِ نابینایی من میشدن که به رنگ چشم هام دقت نمیکردن.
اما تو..
سر کردن با آدم نابینایی که همیشه میترسه خسته کنندس..بهت حق میدم اگه یه روز بخوای بری!!

هری سکوت میکنه و چیزی نمیگه
میذاره پسر کوچولوی غمگینش از حس هایی که داره حرف بزنه..اون میتونه ساعت ها به صدای زیبای اون گوش بده.

Look at me [L.S]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang