همه چی گنگ و عجیب بنظر میرسید،گوش هاش کیپ و راه نفس کشیدنش سخت شده بود،
به آدم ها نگاه کرد و حس میکرد بین جمعیتی قرار داره که هیچ سنخیتی بینشون وجود نداره،
بعضیا میخندیدن،بعضیا عادی،بعضیام بیخیال و عده ایم سنگ و افسرده؛
اما لویی باز فکر میکرد با همه فرق داره و برای این شهر و مکان کذایی نیست،برای نیویورک.
دوباره اومده بود به جایی که قبلا بود،سرِ خونه ی اول.
نفسش تنگ شده بود و چشم هاش کلافه بود،میخواست فرار کنه؛اما تا کِی؟
بالاخره باید میومد و امروز زمانش رسیده بود.شب بود و آسمون پر شده بود از ستاره،سرشو بلند کرد بهشون نگاه کرد..
" _هری:ستاره هاخیلی خوشگلن،مثل تو؛اون گوشه سمتِ اون ساختمون بلندِ یه ستاره ی کم رنگ هست، نورِ ساختمون باهاش مخلوط شده و به رنگ آبی دراومده اون تویی.
لویی: پررنگ ترین ستاره توی آسمونم تویی.
هری:چرا من پررنگم؟
لویی:چون تو واقعا پررنگی،چه تو آسمون چه توی زندگیم،چه توی قلبم،تو پررنگ ترین آدم زندگی منی،
همه بهت نگاه میکنن و من فقط میتونم لمست کنم،همه بهت نگاه میکنن و من هیچ تصویری ازت ندارم که حتی توی خواب هام ببینمت،شاید توی خواب هامم نابینا باشم ولی با این حال،میدونم تو برای من زیادی قشنگی،
تو روشناییِ قلب منی،تو چشمِ منی،با وجود تو من میتونم همه چی رو ببینم با اینکه هیچی نمی بینم،پس اگه یه روز ترکم کنی،قلبِ من توی تاریکی محض فرو میره."
دلش میخواست لعنت بفرسته به هرچی خاطره و صداهایی که توی مغزش یاددآوری میشن و نمیذارن اون فراموش کنه،
و حالا امروز بحاطر الن اومده بود اینجا،جایی که زین بهش گفته بود هری اونجاست،جایی که مرور خاطره ها مثل سوزن توی قلبش فرو میرفت،جایی که لوتی و پدرش رو جلوی چشم هاش از دست داده بود.
اون باید با هری حرف میزد،هرچند براش عذاب آور بود،هرچند دیدنش بعد از همه ی این "بازی ها" دیوونه کننده بود اما اون به لوتی قول داده بود،این آخرین درخواست خواهرش بود.
و اما دوباره فکرش پر کشید سمت نامه،نامه ای هنوز با یادداوری نوشته هاش قلبش مچاله میشد،
.
.
نمیدونم الان کجای دنیاییم؛
نمیدونم کجای دنیا داریم نفس میکشیم
یا حتی،
شاید کنار هم نباشیم،
شاید خیلی از هم دور شده باشیم؛
YOU ARE READING
Look at me [L.S]
Fanfictionتو قلب دردِ منی تو باعثِ درد منی ولی من لذت میبرم از این درد.. منِ مازوخیسمِ لعنتی!! *Completed