امیدوارم ووت و کامنت یادتون نره
*
*
*
*به تقاص دادنِ دنیا فکر کردی؟
تاحالا سعی کردی از دنیا انتقام بگیری؟
برای زندگیت که تباه شد؟
برای خودت که خسته شدی..
برای روحت که نابود شده و برای احساسات که رو به مرگه؟!هیچکس نمیتونه از این دنیا انتقام بگیره و اگه آدمی سعی کرده این کارو انجام بده بازم با آسیب زدنِ خودش این راه رو انتخاب میکنه..
زندگی همینه..
واسه بدی هاشم باید شکر کنی
چشماتو ببندی و خوشحال باشی که زندگیت بدتر از این نشده..بدتر از کشته شدن روحت چی میتونه باشه؟
وقتی روح یک انسان بمیره..
یعنی احساسات و منطقش سست شدن و هیچوقت قرار نیست مثل همیشه باشه.."حالا تو روح منو کشتی و بی اهمیت به ضربه زدن به من ادامه دادی و من توانایی دیدن ضربه هاتو نداشتم اما دردشون رو حس میکردم"
"و درد..
عجیب با حال و روز من عجین شده است
حسِ مازوخیسمی را دارم که دردِ بیشتری میطلبد!"همه چی عجیب به نظر میرسه..
کسی تلاش برای خوب شدن اوضاع نمیکنه
کسی حوصله ی جنگیدن نداره..
همه بیخیال شدن و منتظرن خودش بگذره..
و این دنیا
با پرویی ادامه میده و سواستفاده میکنه!خیالتون رو با کلمه "میگذره" راحت نکنید.
****************
"_ازت خوشم میاد
_ تو خیلی شبیه به اونی
_ چشمات دقیقا هم رنگ چشمای اونه
_ خ..خواهش میکنم خاموشش ک..کن
_ بهم آسیب نزن..مگه چیکارت کردم؟
_ نه..نه ا..این دروغه
_تو خیلی خوشگلی"
صداها و زمزمه های ریزی که توی سرش در حال تکرار بود..
صداهایی که عجیب براش اشنا بودن و تصویرهایی که زیادی غمناک بودن..کابوس هایی که واقعی بنظر میرسیدن و آدم هایی عجیب بی رحم بودن..
گذشته ای که بی حد و مرز تباه شده بود..
همشون دست به دست هم داده بودن تا باعث سر درد خفیف و دردناکی بشن..
دردی که با یادآوری اون ها پسرک احساس عجیبی در ناحیه ای از سرش و قلبش احساس میکرد..
با شنیدن و حس کردن اون صداها قلبش تند تر شروع به تپیدن کرد و متعجب بود که چرا با حرفِ کسی که نمیشناختش آدمای گذشته براش تکرار شدن..
انگشتای باریک و کوچیکش رو روی شقیقه هاش فشار داد و چشم هاشو بست..
اخم ریزی روی ابروهاش جا خشک کرده بود و احساسات گنگ و نامفهومی وجودش رو در بر گرفته بود..

YOU ARE READING
Look at me [L.S]
Fanfictionتو قلب دردِ منی تو باعثِ درد منی ولی من لذت میبرم از این درد.. منِ مازوخیسمِ لعنتی!! *Completed