"26"

3.3K 677 271
                                    

امیدوارم ووت و کامنت یادتون نره
*
*
*
*

به تقاص دادنِ دنیا فکر کردی؟
تاحالا سعی کردی از دنیا انتقام بگیری؟
برای زندگیت که تباه شد؟
برای خودت که خسته شدی..
برای روحت که نابود شده و برای احساسات که رو به مرگه؟!

هیچکس نمیتونه از این دنیا انتقام بگیره و اگه آدمی سعی کرده این کارو انجام بده بازم با آسیب زدنِ خودش این راه رو انتخاب میکنه..

زندگی همینه..
واسه بدی هاشم باید شکر کنی
چشماتو ببندی و خوشحال باشی که زندگیت بدتر از این نشده..

بدتر از کشته شدن روحت چی میتونه باشه؟

وقتی روح یک انسان بمیره..
یعنی احساسات و منطقش سست شدن و هیچوقت قرار نیست مثل همیشه باشه..

"حالا تو روح منو کشتی و بی اهمیت به ضربه زدن به من ادامه دادی و من توانایی دیدن ضربه هاتو نداشتم اما دردشون رو حس میکردم"

"و درد..
عجیب با حال و روز من عجین شده است
حسِ مازوخیسمی را دارم که دردِ بیشتری میطلبد!"

همه چی عجیب به نظر میرسه..
کسی تلاش برای خوب شدن اوضاع نمیکنه
کسی حوصله ی جنگیدن نداره..
همه بیخیال شدن و منتظرن خودش بگذره..
و این دنیا
با پرویی ادامه میده و سواستفاده میکنه!

خیالتون رو با کلمه "میگذره" راحت نکنید.

****************

"_ازت خوشم میاد

_ تو خیلی شبیه به اونی

_ چشمات دقیقا هم رنگ چشمای اونه

_ خ..خواهش میکنم خاموشش ک..کن

_ بهم آسیب نزن..مگه چیکارت کردم؟

_ نه..نه ا..این دروغه

_تو خیلی خوشگلی"

صداها و زمزمه های ریزی که توی سرش در حال تکرار بود..
صداهایی که عجیب براش اشنا بودن و تصویرهایی که زیادی غمناک بودن..

کابوس هایی که واقعی بنظر میرسیدن و آدم هایی عجیب بی رحم بودن..

گذشته ای که بی حد و مرز تباه شده بود..

همشون دست به دست هم داده بودن تا باعث سر درد خفیف و دردناکی بشن..

دردی که با یادآوری اون ها پسرک احساس عجیبی در ناحیه ای از سرش و قلبش احساس میکرد..

با شنیدن و حس کردن اون صداها قلبش تند تر شروع به تپیدن کرد و متعجب بود که چرا با حرفِ کسی که نمیشناختش آدمای گذشته براش تکرار شدن..

انگشتای باریک و کوچیکش رو روی شقیقه هاش فشار داد و چشم هاشو بست..
اخم ریزی روی ابروهاش جا خشک کرده بود و احساسات گنگ و نامفهومی وجودش رو در بر گرفته بود..

Look at me [L.S]Where stories live. Discover now