سقف سفید و بی روح یک اتاق قطعا جای خوبی برای فکر کردن نیست..
اما برای کسی که توانایی دیدن و حس کردن روشنایی رو نداره فرقی نمیکنه..
میتونه با چشم های تاریکش به هر کجا که میخواد خیره شه..انقدر خیره شه که زمان از دستش بره..
انقدر فکر کنه که مغزش خسته شه..تاحالا حس کردین به جایی که دارین در اون زندگی میکنید و نفس میکشید تعلق ندارین؟
و این فکر و خیال مدتیه ذهن پریشون و خسته ی لویی رو به خودش مشغول کرده و هر روز از خودش میپرسه...
آیا من در جایی که دارم زندگی میکنم حقی دارم؟
اگه اره پس چرا نمیبینمش..درسته..
چون من نابینام!
چون انقدر ترس از دیدن دارم که نمیخوام ببینم و در عین حال دارم برای اینکه چشمام دوباره بتونه جایی رو ببینه جون میدم..از اینکه دوباره بتونم اطرافمو ببینم ولی کسانی که دوستشون دارم و نتونم ببینم میترسم..
خستم انقدر خسته که نای نفس کشیدن ندارم..
ناامیدم..داغونم..دلتنگم!کاش دنیا انقدر ساز مخالف نزنه..
کاش دست از نا امید کردنمون برداره..آهی کشید و به پهلو دراز کشید.. چند روز کارش شده همین!
زل زدن به جایی که قدرت دیدنش رو نداره و فکر کردن به چیزایی که مغزش رو آشفته میکنن..
از اتاقش بیرون نمیره و دائما روی تختش دراز کشیده و گاهیم موزیک بی کلامی گوش هاش رو پر میکنن و باعث جلوگیری فکرای زیادتر میشن..نمیخواست با آدمی که بیرون اون اتاق بود روبرو شه..
فکر کردن به حماقتی که دچارش شده بود حالش رو بدتر میکرد..هروقت مطمئن میشد اون رفته از اتاقش بیرون میومد و پیش گل هاش مینشست..
گل های خوشبو و زیباش میتونستن لبخند به لبش بیارن و کمی حال و هوای گرفته ی اون رو بهتر کنن..با شنیدن صدای درِ سالن پایین فهمید اون رفته و از تخت پایین اومد و با احتیاط از اتاقش خارج شد..
با کمک گرفتن از نرده ها از پله ها به پایین حرکت کرد و همون پایین روی پله اول نشست..ارنج دستاشو روی زانوهاش گذاشت و کف دستاشو دو طرف صورت خودش گذاشت و کمی تو همون حالت نشست..
احساس گشنگی میکرد اما میل به چیزی نداشت..
سه روزه درست حسابی نخوابیده بود و از گودی و کبودی های زیر چشم هاش کاملا مشخص بود..طبیعیه موندن در اتاقی که چند روز پیش بدترین و بهترین لحظات زندگیش رو گذروند بود و حالا
دراز کشیدن روی تختی که...نفس عمیقی کشید و از روی پله ای که نشسته بود بلند شد و به سمت اشپزخونه رفت و با احتیاط داخل لیوان برای خودش آب ریخت تا شاید جلوی گرفتگی و غباری که دوباره توی دلش مینشست و بگیره..
YOU ARE READING
Look at me [L.S]
Fanfictionتو قلب دردِ منی تو باعثِ درد منی ولی من لذت میبرم از این درد.. منِ مازوخیسمِ لعنتی!! *Completed