Look at me [L.S]

"16"

حرفای اخر چیتر حتما خونده بشه!!
______________________________________

"حسِ مبهمِ روزاهای سردرگمیِ من
حسِ عجیبِ روزهای بلاتکلیفیِ من"

🎶Miguel _ Alxias B

.

.

.

پایینِ تختِ دو نفره گوشه ی اتاق  نشسته بود..
آرنج دستشُ به تخت و سرش رو به کف دستاش تکیه داده بود..

و همچنان خیره به اون ماه کوچولو..

طی این چند ساعت بارها توی دلش اعتراف کرد که خیره شدن به اون پسر باعث میشه زمان از دستش در بره..

"چی تو وجودت هست که من با نگاه کردن بهت بازم تشنه ی دیدنت میمونم؟"

هری با خودش زمزمه کردُ دستشُ از تکیه به تخت برداشت..
حالا کف دوتا دستاشُ روی صورتش گذاشت و چشماشو بستُ نفس عمیقی کشید..

احساس میکرد با خیره مونده به اون کوچولوی ریزه میزه که تا گردن زیر پتو بود و گاهی هم خرخرای ظریفی از گلوش خارج میشد دردِ سرش کم کم داشت رهاش میکرد..

دوباره بهش نگاه کرد و دستش رو به جلو حرکت داد و اروم موهای روی پیشونیش رو کنار زد...
ولی موهای لَخت و فندقی رنگش دوباره با سماجت رویِ پیشونیش برگشت..

بی اراده لبخند کم جونی زدُ با انگشتِ شصتش صورتِ نرم و شفافش رو نوازش کرد...

"تو مثلِ یه مَرحم رویِ زخمای بی درمانِ منی"

اروم زمزمه کرد و انگشت اشارش رویِ تیغه ی بینیِ کوچولو و خوش فرمش کشید..

وقتی لویی از حسِ لمس شدن صورتش اخم بامزه ای کردُ با تنبلی صورتش رو به بالشت مالید لبخندش پر رنگ تر شد و اون تعجب کرده بود که چرا حرکتای اون اینقدر از نظرش بامزه و جالبه..

نگرانی ای که در بیمارستان تو وجودش پیچیده بود هنوز هم براش گنگ بود , هنوزم براش نا آشنا بود..

سرش بالا گرفتُ به سقف خیره شد.. ذهنش مشغول بود..
نمیدونست دقیق به چی فکر کنه..

به اون پسر که یک تنه همه محاسبه های ذهنیشو به هم زده یا..

یا گفتنی وجود نداره حقیقتا..اون همه ی فکرُ ذهنش شده لویی و اتفاقاتِ مربوط به اون!

با کلافگی سرش رو پایین اورد و نگاهش به دیوار روبروش برخورد کرد..

چرا اتاق دور سرش میگرده؟ چرا حس میکنه یه نفر دستشو فرو کرده تو سینش و قلبش رو با بی رحمی لای انگشتاش فشار میده؟

نگاهش به قاب عکسِ روی دیوار قفل شده بود و جنگل های لرزونش نشون از حالِ خیلی بدش میداد..

با شوک بلند شدُ با قدمای لرزون به دیوار روبروش نزدیک شد..

تصویر دختری با موهای بلندش..لبخندای پرستیدنیش..چشم های آبیش..