"25"

3.2K 700 456
                                    


"هری: اصلا متوجه ای تا چه اندازه منو عاشق خودت کردی؟!"

بدونِ اینکه حواسش باشه حرفی که مدت ها تو دلش مونده بود رو به زبون اورد و زیاد طول نکشید تا متوجه سکوت و تعجبی که بینشون به وجود اومده بود شه..

لویی: چ..چی؟

با تردید و لکنت حرف زد و نمیدونست چیزی که شنید درست بوده یا نه..
اما این چطور ممکنه؟

قلبش با سرعت بالایی میتپید حس میکرد تا دقایقی بعد دچار ایست قلبی میشه..

هری چشماشو بست و دستاشو مشت کرد..
همیشه حرف زدن براش سخت بود..
اعتراف کردن براش مشکل بود و هیچوقت حرف های تویِ دلش رو نمیگفت و مثل یه راز توی قلبش دفنش میکرد , بخاطر همین بود که بیشتر اطرافیانش رو از دست داده بود
چون اونا فکر میکردن هری بی رحمه و هیچ منطق و احساسی سرش نمیشه پس به حال خودش رهاش کردن..

ولی اینبار نمیتونست سکوت کنه , پسری که کنارش نشسته همه ی فکر و ذهنش رو تصاحب کرده بود..
نمیتونه با یه سکوتِ مسخره بیخیالش شه..
نمیتونه شاهد از دست دادنش باشه..

اون پسر بدونِ اینکه خودش بفهمه جاشو توی قلب هری پیدا کرد و با سماجت موندگار شد..

و اما هری..
اصلا مانع نشد , چون اینو میخواست
چون لویی رو میخواست پس جلوی قلبش رو نگرفت..

تصمیم گرفت قبل از اینکه این سکوت طولانی تر شه حرفی بزنه پس لب هاش از هم فاصله گرفتن و خودش رو برای حرفایی که قرار بود بزنه اماده کرد..
اما صدای زنگ در باعث شد هردو سرشون رو به طرفِ دیگه ای برگردونن..

لویی: من..من باز میکنم!

با عجله گفت و از روی زمین بلند شد..
انگار دنبال بهونه ای باشه و حالا به دست اورده بود با سرعت دستشو جلوش قرار داد تا به چیزی برخورد نکنه و خودش رو به در رسوند..

بازش کرد و منتظر موند تا صدایی بشنوه اما حواسش به قدری پرت بود تا صدای دخترونه ای که صداش میزد رو نشنوه..

انا: استاد؟؟

صدای تقریبا بلند انا باعث شد به خودش بیاد با سرعت سرش بلند کنه و شروع به حرف زدن کنه..

لویی: ا..اوه انا تویی؟ اینجا چیکار میکنی؟بیا داخل

واقعا اون دختر این وقت روز اینجا چه کاری میتونست داشته باشه؟

انا با لبخندی داخل اومد و هنوزم متعجب بود چطور اون پسر میتونستدتشخیصش بده.. هردو به سمت مبل ها حرکت کردن و نشستن..

به لویی که دقیقا کنارش نشسته بود نگاه کرد و لبخند پررنگی زد و بدون مقدمه ای شروع به حرف زدن کرد..

انا: اممم فقط اومدم دوباره ازتون تشکر کنم؟
خب میدونین من ادمی نبودم که بتونم توی جمع بخونم و یا چیزی بنوازم و از بچگی ارزوی این رو داشتم که یاد بگیرم اما...

Look at me [L.S]Where stories live. Discover now