"هری: اصلا متوجه ای تا چه اندازه منو عاشق خودت کردی؟!"بدونِ اینکه حواسش باشه حرفی که مدت ها تو دلش مونده بود رو به زبون اورد و زیاد طول نکشید تا متوجه سکوت و تعجبی که بینشون به وجود اومده بود شه..
لویی: چ..چی؟
با تردید و لکنت حرف زد و نمیدونست چیزی که شنید درست بوده یا نه..
اما این چطور ممکنه؟قلبش با سرعت بالایی میتپید حس میکرد تا دقایقی بعد دچار ایست قلبی میشه..
هری چشماشو بست و دستاشو مشت کرد..
همیشه حرف زدن براش سخت بود..
اعتراف کردن براش مشکل بود و هیچوقت حرف های تویِ دلش رو نمیگفت و مثل یه راز توی قلبش دفنش میکرد , بخاطر همین بود که بیشتر اطرافیانش رو از دست داده بود
چون اونا فکر میکردن هری بی رحمه و هیچ منطق و احساسی سرش نمیشه پس به حال خودش رهاش کردن..ولی اینبار نمیتونست سکوت کنه , پسری که کنارش نشسته همه ی فکر و ذهنش رو تصاحب کرده بود..
نمیتونه با یه سکوتِ مسخره بیخیالش شه..
نمیتونه شاهد از دست دادنش باشه..اون پسر بدونِ اینکه خودش بفهمه جاشو توی قلب هری پیدا کرد و با سماجت موندگار شد..
و اما هری..
اصلا مانع نشد , چون اینو میخواست
چون لویی رو میخواست پس جلوی قلبش رو نگرفت..تصمیم گرفت قبل از اینکه این سکوت طولانی تر شه حرفی بزنه پس لب هاش از هم فاصله گرفتن و خودش رو برای حرفایی که قرار بود بزنه اماده کرد..
اما صدای زنگ در باعث شد هردو سرشون رو به طرفِ دیگه ای برگردونن..لویی: من..من باز میکنم!
با عجله گفت و از روی زمین بلند شد..
انگار دنبال بهونه ای باشه و حالا به دست اورده بود با سرعت دستشو جلوش قرار داد تا به چیزی برخورد نکنه و خودش رو به در رسوند..بازش کرد و منتظر موند تا صدایی بشنوه اما حواسش به قدری پرت بود تا صدای دخترونه ای که صداش میزد رو نشنوه..
انا: استاد؟؟
صدای تقریبا بلند انا باعث شد به خودش بیاد با سرعت سرش بلند کنه و شروع به حرف زدن کنه..
لویی: ا..اوه انا تویی؟ اینجا چیکار میکنی؟بیا داخل
واقعا اون دختر این وقت روز اینجا چه کاری میتونست داشته باشه؟
انا با لبخندی داخل اومد و هنوزم متعجب بود چطور اون پسر میتونستدتشخیصش بده.. هردو به سمت مبل ها حرکت کردن و نشستن..
به لویی که دقیقا کنارش نشسته بود نگاه کرد و لبخند پررنگی زد و بدون مقدمه ای شروع به حرف زدن کرد..
انا: اممم فقط اومدم دوباره ازتون تشکر کنم؟
خب میدونین من ادمی نبودم که بتونم توی جمع بخونم و یا چیزی بنوازم و از بچگی ارزوی این رو داشتم که یاد بگیرم اما...

YOU ARE READING
Look at me [L.S]
Fanfictionتو قلب دردِ منی تو باعثِ درد منی ولی من لذت میبرم از این درد.. منِ مازوخیسمِ لعنتی!! *Completed