"36"

2.7K 615 428
                                    

نوشتن این پارت واسم حکم مرگ و داشت.

*

*

*

فضای سرد و سفید اتاق باعث دلشوره عجیبی میشد..
موندن در اون اتاق واقعا براش سخت بود
اما..
تصمیمش رو گرفته بود؛ میخواست بجنگه!!

دلش میخواست مثل بقیه باشه...یه آدم نرمال،یه زندگی ساده و بدون دغدغه؛از آدما نترسه و ازشون فرار نکنه!!

اما همه ی اینا نیاز به چشم هایی داره که اون ازش محرومه..
محروم به بینایی!!

حالا بعد از سال ها...
تصمیم گرفت خوب شه و امیدوار باشه
امید زنده نگهت میداره و این روزا...اون عجیب به آینده امیدوار بود.

اما اعتماد به زندگی بدترین نوعِ اعتماده.

هرلحظه که میگذشت استرسش بیشتر میشد و قلب کوچولوش احساس عجیبی داشت..

تمام اون لحظه ها هری بدون حرف به پسرک خیره شده بود و با نوازش کردن دستاش سعی میکرد آرومش کنه..

هری: بجنگ..تسلیم نشو، من به قوی بودنت ایمان دارم.

با اطمینان حرف زد و به لبخند کوچیکی که روی لب های پسرش به وجود اومده بود نگاه کرد..

دقایقی بعد صدای پرستاری به گوش هاشون رسید و بهشون فهموند وقتش رسیده.

.

" برای عمل آماده اید آقای تاملینسون؟"

.

*فلش بک*

بادهای خنکی که به صورتشون برخورد میکرد باعث لبخند بزرگ تری روی لب هاشون میشد..

حیاطِ پشتی روی سبزه ها نشسته بودن
هری پسرکوچولوش از پشت بغل کرده بود و دستاشو دورش حلقه شده بود..
گاهیم بوسه ای روی موهای پشت سرش میذاشت.

لویی: میترسم

آروم زمزمه کرد و انتظار هیچ جوابی رو نداشت فقط میخواست حرف بزنه.

لویی: تا حالا شده بترسی؟
میترسم همه چی خراب شه،نمیدونم چرا اما..
حس میکنم اگه بتونم ببینم..ممکنه چیزی رو از دست بدم.

هری محکم چشم هاشو بست و روی هم فشار داد..
سعی کرد تپیدن قلبش رو کنترل کنه.

هری: ترسیدنت عادیه و من بهت حق میدم..اما بهت قول میدم تو چیزی رو از دست نمیدی.

به همین راحتی..دروغ گفت!
اجبار کلمه ی ترسناکیه...

لویی: سردمه؟

Look at me [L.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora