نوشتن این پارت واسم حکم مرگ و داشت.
*
*
*
فضای سرد و سفید اتاق باعث دلشوره عجیبی میشد..
موندن در اون اتاق واقعا براش سخت بود
اما..
تصمیمش رو گرفته بود؛ میخواست بجنگه!!دلش میخواست مثل بقیه باشه...یه آدم نرمال،یه زندگی ساده و بدون دغدغه؛از آدما نترسه و ازشون فرار نکنه!!
اما همه ی اینا نیاز به چشم هایی داره که اون ازش محرومه..
محروم به بینایی!!حالا بعد از سال ها...
تصمیم گرفت خوب شه و امیدوار باشه
امید زنده نگهت میداره و این روزا...اون عجیب به آینده امیدوار بود.اما اعتماد به زندگی بدترین نوعِ اعتماده.
هرلحظه که میگذشت استرسش بیشتر میشد و قلب کوچولوش احساس عجیبی داشت..
تمام اون لحظه ها هری بدون حرف به پسرک خیره شده بود و با نوازش کردن دستاش سعی میکرد آرومش کنه..
هری: بجنگ..تسلیم نشو، من به قوی بودنت ایمان دارم.
با اطمینان حرف زد و به لبخند کوچیکی که روی لب های پسرش به وجود اومده بود نگاه کرد..
دقایقی بعد صدای پرستاری به گوش هاشون رسید و بهشون فهموند وقتش رسیده.
.
" برای عمل آماده اید آقای تاملینسون؟"
.
*فلش بک*
بادهای خنکی که به صورتشون برخورد میکرد باعث لبخند بزرگ تری روی لب هاشون میشد..
حیاطِ پشتی روی سبزه ها نشسته بودن
هری پسرکوچولوش از پشت بغل کرده بود و دستاشو دورش حلقه شده بود..
گاهیم بوسه ای روی موهای پشت سرش میذاشت.لویی: میترسم
آروم زمزمه کرد و انتظار هیچ جوابی رو نداشت فقط میخواست حرف بزنه.
لویی: تا حالا شده بترسی؟
میترسم همه چی خراب شه،نمیدونم چرا اما..
حس میکنم اگه بتونم ببینم..ممکنه چیزی رو از دست بدم.هری محکم چشم هاشو بست و روی هم فشار داد..
سعی کرد تپیدن قلبش رو کنترل کنه.هری: ترسیدنت عادیه و من بهت حق میدم..اما بهت قول میدم تو چیزی رو از دست نمیدی.
به همین راحتی..دروغ گفت!
اجبار کلمه ی ترسناکیه...لویی: سردمه؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
Look at me [L.S]
Fanficتو قلب دردِ منی تو باعثِ درد منی ولی من لذت میبرم از این درد.. منِ مازوخیسمِ لعنتی!! *Completed