راه رفتن و یک رنگ شدن بینِ جماعتی که هیچ چیزی ازت نمیدونن در حینِ عجیب بودن لذت بخشه..
کسی نیست که قضاوتت کنه و هرکی مسیر خودش رو در پیش داره..
هر کسی در افکار مختلف خودش غرقه و بعضیا درگیریِ ذهنی شدیدی دارن و بعضیا بیخیال از هر چیزی که اطرافشون در حال رخ دادنه پیش میرن..
بچه هایی که صدای خنده های بی دغدغشون میتونه لبخند روی لب هات بیاره و خستگیِ روز طولانی ای که گذروندی رو کمتر کنه..
اما بینِ این جماعت آدم هایی هستند که هیچ رحمی ندارن..
چیزی براشون مهم نیست و از کارهای مزخرفی که ممکنه انجام بدن پشیمون نیستن..
بابت اشتباهاشون عذر خواهی نمیکنن و به راه خودشون ادامه میدن..از نظر لویی امروز میتونست عالی باشه..
یاد دادنِ دوباره ی تار ها به بچه هایی که مدتی بود ازشون دور شده بود و گوش دادن به نواختن موسیقی زیباشون که خودِ لویی بهشون یاد داده بود لذت بخش ترین قسمت اون روز محسوب میشد..در راهِ برگشت به خونه بعد از مدت ها قدم زدن بین جماعت و گوش دادن به صدای خنده های بچه ها و گاهی هم آدم بزرگ ها..
فکر کردن به اینکه وقتی برگشت خونه کتاب شعر جدیدش رو از کتابخونه کوچیکش برداره به هری بگه براش بخونه و همراه اون از قهوه داغش لذت ببره..
ولی همه این فرضیه ها با برخورد محکم شخصی به بدن کوچیک لویی و افتادنش روی زمین نقش بر آب شد..
اخ دردناکی گفت و صدای افتادن عصاش رو شنید..
ارنج دست چپش و زانوی راستش درد میکرد و سوزش شدیدی رو حس میکرد..حقیقتا فاصله ای تا گریه کردن نداشت و حس میکرد مثل یه بچه ی کوچولو توی کوچه پس کوچه های به این بزرگی گم شده..
اگه گریه میکرد همه فکر میکردن بخاطر زخم ها و درد هاشه اما..
اون حس میکرد گم شده و تنهاست.. کسی نیست پیداش کنه و حس بیچارگی میکرد..سعی میکرد از جایی که افتاده بود بلند شه ولی دردِ توی زانوهاش این اجازه رو بهش نمیداد..
دست از تلاش کردن برداشت و همونجا نشست و سرشو پایین انداخت..
مدت زیادی نگذشته بود که صدای مردی رو شنید که ازش پرسید نیاز به کمک داره یا نه و لویی سرش رو تکون داد و ازش خواست تا تاکسی ای براش بگیره و بهش کمک کنه تا خودش رو به اون برسونه و سوارش شه..
بعد از تلاش های زیادی که برای پیاده شدن از تاکسی کرد بالاخره موفق شد و با کمک از عصا خودش رو به حیاط رسوند و تیر کشیدن یهویی زانوهاش باعث شد روی پله ی کنار در بشینه و اخ بلندی بگه..
دستاشو روی زانوهاش کشید و متوجه شد شلوارش کمی پاره شده..
چشماشو بست و سعی کرد دوباره بلند شه , دستشو روی زمین گذاشت و با کمک گرفتن ازش بلند شد..
YOU ARE READING
Look at me [L.S]
Fanfictionتو قلب دردِ منی تو باعثِ درد منی ولی من لذت میبرم از این درد.. منِ مازوخیسمِ لعنتی!! *Completed