قدم زدن در خیابون ها و عبور کردن از خط هایی که گوشه و کنار جاده ها کشیده بود و زل زدن به غریبه ها کاری نبود که هر روز توی زندگیش انجام بده یا یکی از عادت هاش باشه..
به راهش ادامه میداد و براش اهمیت نداشت کارش ممکنه تا چه اندازه عجیب به نظر برسه..
خیره شدن به ناشناس هایی که در حال راه رفتن بودن..نگاه کردن به آدم هایی که بی هدف یا با هدف راه میرفتن و گاهیم خنده هاشون به گوش میرسید..
هیچ چیز براش اهمیت نداشت و هیچ یک از اون آدم ها براش مهم نبود...
از آینده ای که خودش تصمیم به انجامش گرفته بود میترسید
اما..
میدونست که حالش خوب نیست
خالی بود و از این همه تهی بودن واهمه داشت!ترس از دست دادن کسی که مهم ترین دغدغه ی زندگیش شده بود..
نمیتونست حتی یه لحظه هم زندگیش رو بدون اون تصور کنه
اما هری عاشق اون موجود شیرین شده بود
عاشق چشم های براق و خوشگلش
عاشق دست های کوچولو و هنرمندش
عاشق موهای به هم ریخته و نرمش
هری عاشق وجودِ لویی شده بود
و به هیچ عنوان نمیذاشت اون توی سیاهی بمونه..حتی اگه این روشنایی باعثِ نابودی خودش بشه!!
روی نیمکتی که کمی دورتر ازش قرار گرفته بود نشست و دست هاش رو توی جیب لباسش گذاشت..
هوا سرد بود اما چرا سینه ی هری از گرمای زیادی که حس میکرد در حال ذوب شدن بود؟
حتی احساس کردن و مچاله شدن قلبش باعث نشد دست های سردش رو از جیبش در بیاره..بدنش سرد بود و دست هاش یخ
اما وجودش گرم و در حال ذوب شدن..مغزش از افکار نامعلومی که در سر داشت درد میکرد و انگار بمب ساعتی ای که اونجا به کار گذاشته بودن قصد منفجر شدن نداشت و فقط ترس این واقعیت که ممکنه بالاخره یه روزی منفجر شه اون رو کلافه و خسته کرده بود..
فکر کردن به تنفری که ممکنه قلب لویی رو پر کنه
و با دونستن این که همه ی این تنفر فقط برای خودشه باعث میشه پشتش بلرزه..کاش میشد راهی برای برگشتن وجود داشت
کاش میشد به گذشته رفت و جبران کرداگه این کار ممکن بود هری..
از همون اول هیچ وقت باعث عذاب لویی نمیشد..هیچ وقت به چشم هاش زل نمیزد و کار های احمقانه و بی رحمانش رو توی صورتش نمیکوبید!هیچ وقت باعثِ ناامیدی و شکستن قلب اون دختر نمیشد و از اعتمادش سو استفاده نمیکرد
دختر مهربونی که با فهمیدن موضوع
تن زخم خورده و روح شکستش رو نادیده گرفت و برای هری غصه خورد و قاتلِ روحش رو در آغوش گرفت..سرش رو پایین انداخت و دست هاشو مشت کرد تا یادآوری اون روز باعث نشه دستش رو توی سینش فرو کنه و قلب سیاه و بی رحمش رو له کنه..

KAMU SEDANG MEMBACA
Look at me [L.S]
Fiksi Penggemarتو قلب دردِ منی تو باعثِ درد منی ولی من لذت میبرم از این درد.. منِ مازوخیسمِ لعنتی!! *Completed