"5"

3.8K 694 214
                                    

سوزِ سرد و تاریکیِ شب...
صدای جیرجیرکی که میومد..
هیچکدوم باعث نشدن که دست از فکر کردن برداره..

تویِ یه عذاب وجدان داره دست و پا میرنه..
اون عذاب وجدان واسش حکم یه پاتلاق رو داره که با هر بار دست و پا زدن بیشتر توش فرو میره..

خفگی ای که اون باتلاق بهش میده رو دوست داره..
نفسی که ذره ذره داره در اثر خفگی از بین میره رو دوست داره..

" خودم رو خیلی وقته همراهِ تو کُشتم "

با بی روحی زمزمه کردُ روی نیکمت کنارِ خیابون نشست..

" دارم تو این عذاب خفه میشم "

جوری جمله هارو زمزمه میکرد انگار دست خودش نیست که این حرفا رو به زبون میاره..

میلرزید..
سردش بود ولی درونش داغ بود..
از درون احساسِ ذوب شدن داشت و از بیرون انگار داشت یخ میزد..

دندوناش روی هم سابیده میشدن و دستاشو مشت میکرد تا جلوی لرزششو بگیره..
زانوهاش سست شده بودن..
انگشتای پاهاش احساسِ سِر بودن میکرد..

دوباره زمزمه های تو سرش شروع شدن و این یعنی مغزشم قراره ذوب شه..

اون زمزمه ها مرگ هری بودن..

انگار یکی از قصد
روحش رو از تنش جدا میکردُ
پوست تنش رو با چاقو میکَند
خونش توی شیشه میکرد و با لذت اون خون رو مینوشید..

"اون صدا ها خوناشامِ روحِ منن"

این جمله ایه که هری با شنیدن صدا ها به ذهنش میرسه..

خوناشام هایی که خونش رو ذره ذره میمکیدنُ روحش رو با بی رحمی با خودشون میبردن..

درد و عذابی که اون تحمل میکنه مثلِ پاشیده شدن اسید رویِ قلبشه..

صدای سوختن و جمع شدن گوشت و پوستش رو میشنوه و کاری از دستش بر نمیاد..

[ _ ازت خواهش میکنم

_التماست میکنم ولم کن

_داری بهم آسیب میزنی

_اذیتم نکن ادوارد ]

"" ادوارد""

با یاداوری این اسم بیشتر لرزید..
بیشتر احساس سرما کرد
بیشتر مُرد..!!

صدای گریه و هق هق های پسرک بی پناه توی گوشش تکرار میشد و سر درد اون بیشتر..

با درد دستشو بالا اوردُ رویِ گوشاش گذاشت با تمامِ توانش دستشو فشار میداد تا شاید صدا ها رهاش کنن..!!

هری: لعنتیا دست از سرم بردارین..

با صدای بلندی فریاد زد و تویِ گلوش احساس سوزش کرد..

میخواست بالا بیاره..
میخواست تمامِ گذشتش رو بالا بیاره..

دلش میخواست چاقویِ تیز اشپزخونه رو بردارهُ تویِ سرِ شلوغ و درهم برهمش فرو کنه..
مغزشو سوراخ کنهُ خاطرات گذشتش رو توی دستاش بگیره و نابودش کنه..

Look at me [L.S]Where stories live. Discover now