"18"

3.2K 715 424
                                    

با لبخند وارد شوید :)

*
*
*

خیره شدن به جایی که جز سیاهی چیزی دیده نمیشه , مثلِ تشنه بودن تویِ یه بیابونِ بی آب و علف میمونه که هر لحظه ممکنه جونت رو از دست بدی ولی ذره ای هم برات اهمیت نداره..

چون خسته تر از اونی هستی که بری دنبال آب تا بتونی جونت رو نجات بدی..

لویی هم خسته بود.. از اینکه حتی توانایی نجات دادنِ خودشُ نداشت خسته بود!

" نجات دادنِ خودم از این زندگی مثلِ سراب وسطِ بیابونه "

همونقدر غیر ممکن همونقدر خیالِ واهی..

به نقطه ای زل زده بودُ براش فرقی نمیکرد چه جایی رو برای این کار انتخاب کرده چون اون توی سرش فقط یه جمله میگذره

" من نمیتونم چیزی ببینم پس چه فرقی میکنه به کجا خیره شدم؟ "

از اون طرف نایل روی مبل نشسته بودُ پاهاشو از استرس تند تند تکون میداد..

لیام چند ساعتی میشد رفته بود بیرونُ دنبال زین میگشت..
زینی که نه جواب تلفن کسیُ میداد نه کسی حدس میزد کجا ممکنه رفته باشه..

و هری
هنوزم اخم کرده و به لویی نگاه میکرد..
نمیدونست چرا اون پسر هیچی نمیگفت و به روبرو خیره شده بود..

این سکوت عجیب ترسناک بنظر میرسید..

نفس عمیقی کشیدُ تصمیم گرفت بعد از 7 ساعت ساکت موندن و کاری نکردن یه تکونی به خودش بده..

به سمت لویی که گوشه ی سالن روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود حرکت کرد..
بدون حرف کنارش نشست و اونم به روبرو خیره شد..

نایل: منم میرم دنبالش..نمیتونم اینجا بشینم تا خبری ازش بهم برسه

نایل کلافه حرف زد و منتظر جواب کسی نموند و رفت..

به نیم رخ لویی نگاه کرد..
پرز مژه های بورش..
ابروهای به هم ریختش..
موهای فندقی رنگش که روی پیشونیش ریخته بود..
چشم های اقیانوسیش که به یه نقطه ثابت شده بود..
بینی کوچولو و ریزه میزش..
لب های صورتی و باریکش..
یکم زیادی پرستیدنی به نظر نمیرسید؟!!

هری با خودش فکر کرد..
اون چیه؟یه فرشته؟

چه هنری تویِ دستای خدا هست که همچین موجودی خلق کرده؟!

شیطان..
به چه حقی به این فرشته انسان نما سجده نکرده؟!

هری: حرف بزن!

با زمزمه لب بازکردُ به روبرو خیره شد.. مطمئن نبود پسر کنارش ممکنه شنیده باشه یا نه..

هری: حرف بزن..با من حرف بزن , نریز تو خودت!

اینبار بلند تر تکرار کرد و بهش نگاه کرد..
هیچ عکس العملی ازش ندید..

Look at me [L.S]Where stories live. Discover now