"10"

3.5K 851 242
                                    

قبلِ خوندن انگشتاتون روی اون ستاره پایین بمالین😂
______________________________________

هوایِ سرد بالکن..بخار های قهوه ی داغ ..نورهای ریزی که از خیابون میومد..هیچکدوم نتونستن اون رو از افکارش دور کنن!!

سعی میکرد ذهنش رو به چیزِ دیگه ای مشغول کنه ولی مگه میشه آدم به مهم ترینِ اتفاقِ زندگیش فکر نکنه؟

دلتنگ بود! دلتنگ روزایی که داشت..دلتنگ بعضی از حرفا..بعضی از کارها..بعضی از آدم ها..!!

دلتنگ روزایی که وقتی بهش فکر میکرد لبخند میزد نه اینکه الان با یادآوریش قلبش درد بگیره..

مجبور بود سکوت کنه!
حرف نزنه و یادش نیاد..

لویی: من خیلی وقته مبتلا به سرطانِ سکوتم!

این حرفیه که همیشه میگفت و خودش رو قانع میکرد که باید سکوت کنه چون اون اینجوری خواسته!!

لویی: دلم برای حرف زدن برایِ تو تنگ شده!!
دلم برای حرف زدن راجبِ تو تنگ شده!!

آه کشید و سرشو پایین انداخت..

لویی: هنوزم وقتی شبِ آرزو ها میشه داشتنت رو آرزو میکنم!!

با بغض زمزمه کردُ دستش رو رویِ گلوش گذاشت و فشار داد..بغضِ جمع شده توی گلوش مثل یه غده بزرگ جلوی نفس کشیدنش رو میگرفت..

با زانو های سست رویِ سنگِ سرد بالکن نشست و به نرده های پشتش تکیه داد و انگشت هاش رو دور لیوان قهوه حلقه کرد..

خاطره های کم رنگی تویِ سرش در حالِ نمایش بود و تصویر دختری با موهای بلندِ روشنش در حالِ خندیدن..
چشم های بزرگِ آبیش برق میزد و لبخنداش میتونست لویی رو به بهشت برسونه..

_بیا جلوتر لویی.. هی اونطوری بهم نگاه نکن !!

دخترک با خنده رو به لویی گفت و لویی با شیفتگی نگاش میکرد..

لویی: تو شبیهِ یه پرنسسی!!

_ اشتباه نکن لوبر پرنسس شبیهِ منه!

دخترک با اعتماد به نفس گفت و لویی با خندیدن حرفش رو تایید کرد..

با تیر کشیدنِ سرش به خودش اومدو تکون خفیفی خورد..قهوه داغ رویِ مچ دست چپش ریختُ لویی از سوزش زیاد لباشو محکم گاز گرفت وناله بلندی کرد.. انگار که دنبالِ یه بهونه برای گریه کردن باشه هق هق های خفه ای از گلوش خارج شد..

سوزشِ چشماش و تیر کشیدنِ سرش باعث شد از درد به نفس نفس بیفته..

هق هق های پر دردش توی بالکن و برخورد هوای سرد به صورتِ خیس از اشکش باعث شد به خودش بلرزه..

چشمایِ نابیناش میسوختن و اون به یاد آورد گریه زیاد برایِ چشماش اصلا عاقبت خوبی نداره !

Look at me [L.S]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang