مثل همه ی شب های گذشته روی تختش به پهلو دراز کشیده بود و به روبرو خیره شده بود، همه ی درس و مشقای مدرسش رو انجام داده بود و حالا بیکار دراز کشیده بود و به دیوار اتاقش نگاه میکرد.ساعت از نیمه شب هم گذشته بود اما خواب به چشماش نمیومد، براش عادت شده بود دیر بخوابه چون اون مغز کوچولوش بهش فرمان میداد حتماِ حتما بعداز خوابوندنِ مامان و جما اونم بخوابه؛
هوفی کشید و تصمیم گرف آلبوم عکسای موردعلاقش رو نگاه کنه، عکسایی که فقط سه نفری بود،خودش و جما و مامانش.
هیچوقت پدرش توی عکسا حضور نداشت و این اذیتش میکرد، چندین بار از مادرش پرسید چرا بابا هیچ جا باهامون نیست ولی وقتی صورت ناراحتِ مادرش رو دید تصمیم گرفت دیگه اینکارو نکنه؛
کلمه ی "بابا" برای اون معنایی نداشت
فقط یک حرف، یک بار اضافی..
شاید یک مسئولیت احمقانه باعث میشد فقط این کلمه رو به زبون بیاره.نمیدونست زندگی بدون اون بهتره یا با اون..
چون بدون اون میخندیدن و شاد بودن
کمتر اذیت میشدن و کمتر درد میکشیدن.اما گاهی اوقات یه چیزی مثل حسرت تموم وجودشو در بر میگرفت
اینکه چرا باباش مثل بابا هایی که دوستاش دارن نیستچرا یک خانواده نرمال نیستن؟
چرا باید همیشه با صدای جر و بحث پدر و مادرش از خواب بیدار شه؟چرا زندگی اینقدر سخته؟
اون هنوز سنی نداره اما احساس مسئولیت میکنه
در برابرِ مادرش..خواهرش، آینده.هری فکر میکرد زندگی قرار نیست هیچ وقت رویِ خوشش رو به اونا نشون بده، وقتی به این باور رسید که بازم صدای جر و بحث و شکستن وسایل خونه به گوشش رسید.
آهی کشید و سعی کرد با دیدن ادامه عکسا به روی خودش نیاره که چقدر داره از صدای بلندشون عصبی میشه.
اما بی فایده بود، صدای جیغ های بلند و پی در پی مادرش گوش هاشو پر کرده بود
در اتاقش رو باز کرد و از بالای پله ها به پایین نگاه کرد، همونجا پاهای کوچیکشو جمع کرد و خودشو از دیدرس پنهان کرد و به حرفاشون گوش داد.
_ دیگه خسته شدم میفهمی؟ دیگه نمیکشم، به تهش رسیدم، چرا نمیخوای بفهمی؟ چرا متوجه نمیشی؟
من دوست ندارم؛ من تورو، زندگیمونو دوست ندارم، ندارم، ندارم...صدای فریاد پدرش باعث شد دستشو روی گوش هاش بذاره و کمی از ترس تکون بخوره
_نمیتونم مثل تو بیخیال باشم، این زندگی ای که الان واسم ساختی اونی نبود که میخواستم، داریم کیو گول میزنیم؟ داری چیو به خودت تلقین میکنی؟
الان گریه هات واسه چیه، چرا وقتی خودتم خسته شدی داری اشک میریزی...خسته نشدی؟ از این زندگی،از این اجبار؟
YOU ARE READING
Look at me [L.S]
Fanfictionتو قلب دردِ منی تو باعثِ درد منی ولی من لذت میبرم از این درد.. منِ مازوخیسمِ لعنتی!! *Completed