"17"

3K 758 301
                                    

همون اول بگم
من اصلا از وضع ووت ها و کامنت ها راضی نیستم!
واقعا داستان من ارزش اینکه
اون ستاره پایین صفحه رو لمس کنین رو نداره؟!
فکر نکنم یک ثانیه هم وقتتون رو بگیره!

عزبیم کردین بی شرفا😂
خرابی تا چه حد خدا شاهده؟

اگه کامنتا و ووتا به همین منوال پیش بره باتون قر میکنم مثل کیوان هر ماه گرفتی اپ میکنم..
اره اره خرابم خودتونین😒

نون برگیای خراب😂💚💙

*************************

سکوتِ کر کننده ای تویِ فضای خونه پیچیده بود..
سکوتی که در عینِ بی صدا بودن , میتونست با صدا ترینِ صدایِ اون شب باشه..

شبی که قطعا عجیب ترین بود..

زین: تو.. تو چطور تونستی؟ توعه لعنتی چطور تونستی اینکارو باهام بکنی؟؟

صدای بغض کرده و ناباور زین , اشکای لویی رو که مقاوت برای ریختن میکردن شکست داد..

زین: باورم نمیشه.. تو حتی منو نشناختی.. من سال ها دنبالت گشتم و حالا تو اینجایی!
با چه رویی به من میگی برادر؟

زین با صدای بلند حرف هاش میزد و خبر نداشت
این حرفا زهر میشه تو وجودِ اون پسرِ بی پناه!

خبر نداشت اگه لویی اونو نشناخت بخاطر چشماش بود..
بخاطر چشم هایی که قدرت دیدن نداشتن..

اما لویی سکوت کرده بود.. حرف نمیزد و فقط بی صدا اشک میریخت..
این یکم زیادی عجیب بود!

هری اخم کرده بود و گیج شده بود..
برادر؟
زین و لویی همدیگرو میشناختن؟
این حرفا دیگه چه کوفتیه؟

نایل که بی خیال ترین فردِ اون جمع بود حالا با گیجی بهشون نگاه میکرد و چشم های آبیش متعجب بودن!

اما لیام فهمید..
اون فهمید لویی کیه , چرا زین اینقدر به هم ریخته..
اون میدونست دوست پسرِ سابقش چه سختیایی کشیده برای پیدا کردن لویی!

زین: تو منو نشناختی!
به کسی که قول داده بودی فراموشش نکنی , توی چشام نگاه کرده بودی و گفته بودی من فراموش نمیشم.. من مثل برادرتم و حالا..

حرفشو نیمه کاره گذاشت و با هر دو دستش موهاشو محکم میکشید..

لیام بهش نگاه کرد.. به صورتِ زیبای اون خیره شد , میتونست بفهمه بغض خفه کننده ای تویِ گلوی اون پسرِ چشم طلایی ریشه زده و داره مقاومت میکنه اشکاش نریزن پایین!

لویی به سکوتش ادامه داده بودُ حالا حتی اشک هم نمیریخت..
روی زمین نشسته بودُ هری میتونست ببینه اون تا چه اندازه شوکه شده!

Look at me [L.S]Where stories live. Discover now