"8"

3.5K 798 221
                                    

لویی: تو.. تو ادواردی؟ اره لعنتی خودشی!!

با صدای بلندی فریاد زد و صورتش از خشم قرمز شده بود..

هری: من.. من..

لویی: تو چی؟اشغالِ حرومزاده چرا دست از سرِ من برنمیداری؟ چرا نمیذاری راحت زندگی کنم؟
چند سال گذشت و من داشتم احساس خوشبختی میکردم.. حالا تو برگشتی..تبریک میگم..گند زدی به همه چی..چرا نمیخوای ولم کنی ادوارد؟تو منو کشتی.. تو منو نابود کردی و حالا دوباره داری همون کارو میکنی..مگه من چیکارت کردم لعنتی..

هری: بذار واست توضیح بدم لویی , تو از چی..

لویی: ازت متنفرم ادوارد.. نمیخوام به توضیح های مسخرت و دروغای لعنتیت  گوش کنم..من بهت اعتماد ندارم..دیگه نه.. ازت چندشم میشه , میتونی بفهمی یعنی چی؟ وقتی نگام میکنی از خودم متنفر میشم..
امیدوارم تویِ جهنمی که برایِ خودت درست کردی بمیری!!

با صدای بلندی که توی سرش پیچید با وحشت از جاش بلند شدُ به دور و برش نگاه کرد..

سرش درد میکرد..خارشِ تهِ گلوش کلافش کرده بود.. موهای بلندش رو با دستاش کشیدُ هوایِ گرمِ خونه هم کمکی به حالش نمیکرد..

چشماش احساس سوزش میکرد..
قلبش تند تند میزد..

خوابی که دیده بود جلوی چشماش بود و فکر کردن به اتفاقِ تویِ خواب باعث لرزش جنگل های سبزش شده بود..
با وحشت به روبروش خیره شد..

پسری که با نفرت توی صورتش فریاد زدُ آرزویِ مرگشو کرد..!!

با یادآوری نفرتِ تویِ چشمای لویی بیشتر به خودش لرزید..

هری: تو خیلی ازم متنفری..

با خودش گفتُ شقیقه هاشو ماساژ داد..
حالتای عصبیش برگشته بودن..
قرصهای لعنتیش تموم شده بودن و حالا اون کل بدنش میلرزید..

هری: من بهت آسیب زدم لویی.. چطور تونستم؟من چطور تونستم اینکارو باهات کنم؟!

با دستای لرزونش بازوهاشو بغل کرد و زانوهاشو تو خودش جمع کرد..

عرق کرده بود..کل بدنش رویِ لرزش بودن و تنش به شدت داغ..
نفس هاش سنگین شده بود و انگار راه گلوش داشت بسته میشد..

سرفه کرد تا شاید نفسش برگرده ولی بی فایده بود...هر لحظه بیشتر نفسش میرفت..

سرفه های خشکش ادامه داشت.. تن لرزونش رو به میز نزدیک کرد و با بدبختی لیوان اب رو چنگ زد..با سرعت لیوان  رو توی دستاش نگه داشت و با عجله قطره های اب تویِ گلوش راه پیدا کردن..

خنکیِ اب باعث شد راهِ گلوش انگار که چیزی مانع نفس کشیدنش میشد رو کنار بزنه و با سرعت نفس عمیقی بکشه..

هنوز نفس نفس میزد و شقیقه هاش تیر میکشیدن..
قفسه سینش با هر بار دم و بازدم درد خفیفی میگرفت ولی اون هنوزم به خوابِ لعنتیش فکر میکرد..

Look at me [L.S]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang