لویی: نه از اینم خوشم نمیاد
با کلافگی گفتُ توجهی به اعصابِ به هم ریخته ی پرستارش نکرد
هری: این سرمه ایه و دکمه هاش طلاییِ بنظر خو...
لویی: نه!
هری چشماشو بست تا اروم بشه.. تقریبا دو ساعت شده که لویی از حموم اومده و با حوله ی تن پوشی که پوشیده روی تخت نشسته و هر لباسی که هری براش توضیح میده رو رد میکنه..
هری: میشه دقیقا بهم بگی چه فا.. چی میخوای تا من همونو برات اماده کنم؟!
لویی به خونسردیش ادامه داد و متوجه لحنِ حرصیِ پرستارش شده بود ولی با اشتیاق به رفتارش ادامه میداد..
هری به اون کوچولوی خبیث نگاه کرد.. با حوله ی لیمویی رنگش که بطور زیبایی با گردن و ترقوه ی سفیدش همخونی داشت چطور با خونسردی اعصابِ اون رو تحریک میکرد و جوری وانمود میکرد که متوجه نیست..
لویی: یه چیزِ خوب
خودشم خسته شده بود ولی واقعا انگار وسواس پیدا کرده بود.. سال ها بود به همچین مراسم هایی نرفته بود و حالا میخواست خوب بنطر برسه..
هری: میذاری من برات انتخاب کنم؟ من چیزی برات پیدا میکنم که بهت بیاد , به من اعتماد داری؟
هری بعد از دقایقی گفتُ به صورت لویی نگاه کرد که با انگشتاش بازی میکرد..
لویی: انتخاب کن!
اون گفتُ جوابی به سوال اخرِ هری نداد..
هری متوجه شد ولی حرفی نزد به هرحال حق رو به لویی میداد..مشغولِ گشتن بین لباس هاش شد..
سرش رو برگردوندُ به لویی نگاه کرد که پاهاش رو مثل بچه ها از تخت اویزون کرده بودُ تکونش میداد..لبخند بزرگی بی اراده روی لب هاش شکل گرفت.. اون پسر زیادی خوشگله..
چشمش به لباسی خورد که مشکی رنگ بودُ لبه ها و یقه های اون با مشکیِ براقی کار شده بود..
بنظر عالی میومد..هری: فکر کنم این عالیه..پاشو اینو بپوش
لویی که بی هدف اونجا نشسته بود و یجورایی حوصلش سررفته بود با صدای هری با عجله از تخت اومد پایین..
لویی: چجوریه؟توضیح بده
هری به لحنِ تند و عجول اون خندید و لپِ کوچولوشو چلوند..
هری: بپوش تا بهت بگم
لویی با غرغر دستشو روی لپش کشیدُ اخم بامزه ای کرد
لویی: برو بیرون دیگه
وقتی فهمید هری هنوز اونجا ایستاده با حرص گفتُ جلوتر رفتُ لباسو از دست هری گرفت..
هری: خیلی خب , حواسم نبود
هری بعد از کنترل کردنِ خنده اش گفتُ از اتاق رفت بیرون..
ESTÁS LEYENDO
Look at me [L.S]
Fanficتو قلب دردِ منی تو باعثِ درد منی ولی من لذت میبرم از این درد.. منِ مازوخیسمِ لعنتی!! *Completed