"3"

4.4K 781 383
                                    

لویی: الن زود باش دیرت میشه ها

لویی با حالتِ کلافه ای گفتُ رفت جلوتر تا بتونه الن رو که داشت تویِ اشپزخونه انواع کیک و شیرینی و غذا های مختلف رو تویِ یخچالِ بیچاره جاسازی میکرد قانع کنه چیزی تا ساعت پروازش نمونده..

الن: اومدم اومدم

بعد نزدیک لویی شد و با تردید کیفش رو که کنارِ کاناپه بود برداشت و گفت

الن: پسرم مواظب خودت باشیا..وقتی پرستار اومد بهم زنگ بزن خبر بده..منو نگران خودت نکن لویی فهمیدی؟

لویی هوفی کشید و بخاطرِ حرفای الن که چند روزه هی تکرار میکنه حرص میخورد..

لویی: الن قسم میخورم تمومِ حرفاتو یادم میمونه.. یک ساعت به پروازت مونده و تو هنوزم اینجایی!!!

الن که هنوز دلش راضی به رفتن نبودُ بیش از اندازه نگران این پسر بود بهش نگاه کردُ جوری که لویی اعصبانی نشه گفت

الن: لویی میخوای اصلا نرم؟ منم زانو هام درد میک...

لویی میدونست الن زانو هاش مشکل داشتن ولی نه اونقدرا که نتونه به کانادا بره

لویی: الن!!!!!!
الن: خیلی خب پسره ی کله شق..

****
الن: مواظب خودت باش..به جولیا گفتم واست پرستار بفرسته و قول بده به خودت سخت نگیری..غذا هاتو سر وقت بخور و شب ها هم زود بخواب..اگه کابوس دیدی بهم زنگ بزن یا اگه با پرستارت راحت بودی بگو واست یه لیوان شیرکاکائو گرم درست کنه..یادت نره باشه؟

لویی هم خندش گرفته بود هم از ته دلش خوشحال بود که الن این همه نگرانشه ولی با اینحال گفت

لویی: محض رضای خدا الن اینقدر نگران من نباش من میتونم کارامو خودم انجام بدم..

الن:میدونم میتونی کاراتو انجام بدی لویی ولی من نگرانم..

بعد چپ چپ به لویی نگاه کرد که حرف اضافه ای نزنه..
لویی هوفی کشید با اخم سرشو تکون داد..
لویی:وقتی رسیدی بهم خبر بده

الن سری تکون داد و سوار تاکسی شد تا به فرودگاه بره و هیچ توجه ای به اصرار لویی برای اینکه باهاش تا فرودگاه بره نکرد..

راستش لویی کمی ترسیده بود..
با اینکه نمیخواست نشون بده ولی تهِ دلش یه ترسی رو حس میکرد..
چون این اولین بارش بود بعد از نابینا شدن الن پیشش نبود و قراره یه پرستار واسش بیاد و هیچ ایده نداشت که قراره چطور پیش بره..

دست از فکر کردن برداشت و تصمیم گرفت به کلاسِ امروزش برسه..
به سمت کمد لباساش رفت به سختی لباهاشو عوض کرد..
دستشو به درز لباسا میکشید تا مبادا لباسشو برعکس پوشیده باشه..

کلاس امروز با وجود انجلا براش سخت بود.. نه اینکه بدش بیاد نه به هیچ وجه فقط وقتی یادِ گریه هاش میافته دلش میگیره..
اینکه اون دختر عاشق یه آدم نابینا شده خودش یه عذابه و اینکه اون آدم قبولش نکنه یه عذاب و درد دیگه..
لویی میتونست با اون دختر باشه و از تنهایی چند سالش در بیاد ولی محض رضای خدا لویی هیچ هیجان و اشتیاقی تو زندگیش نداشت..
انگار زندگیش مرده..روحش خستست..
دور از همه این چیزا
لویی نابیناست..
اون نمیتونه زیبایی ها رو ببینه و خبر داره دختر ها چقدر دوست دارن از زیباییشون تعریف شه..!!

Look at me [L.S]Tempat di mana cerita hidup. Terokai sekarang