×Chapter19×

166 64 28
                                    


دستهای لرزان آشپز به سمت گلوش که رگهای متورم و پر از خونِ مسمومش به وضوح مشخص شده بود و پوستش داشت از هم میپاشید، برد.
صورتی که نیمی از آن زیر نقاب مخفی بود، کاملا سرخ و پوست آن کم کم در درحال تجزیه بود.
مرد با صدایی که رو به نابودی بود، با اصرار گفت: زنده باد...شب...

سهون که با شوک و تعجب به اتفاقی که داشت برای اون مرد می افتاد خیره بود، نگاهش رو به جوکر که دست زیر چونه‌اش گذاشته بود و داشت از این منظره حظ میکرد، داد.
خون از بینی مرد مثل رود جاری شد و با سرفه ای شدید و خونی که فواره زد و چند قطره روی صورت جوکر پاشیده شد، پاهای لرزونش به زانو افتادند.
پوست صورتش در حال تجزیه شدن و از بین رفتن بود و خون اجازه نمیداد رنگ چشماش دیده بشه.
با فریادی که مرد دردمند سر داد، سهون سر جاش تکونی خورد و دوباره نگاهش رو به اون منظره‌ی منزجر کننده داد.
خون غلیظی از چشمهای مرد جاری شد و خیلی طول نکشید که روی زمین درازکش افتاد و از درد به خودش پیچید و کمتر از دو دقیقه بعد جسد مرد جوان که جان داده بود، غرق در خون که هنوز از بین زخمهای ایجاد شده روی پوست سوخته‌اش  بیرون میزد، سرامیکهای تیره و براق رو آلوده کرد.
لباس سفیدش سرخ شده بود و سهون خیره به آرم گلدوزی شده روی جلیقه ی او...
سهون که تازه بعد از خاموش شدن تقلاهای آشپز به خودش اومد، فهمید برای مدتی نفس کشیدن رو فراموش کرد. نگاه مسخ شده‌اش به قاشق نقره‌ای کنار جسد و بعد به سمت کاسه‌ی سوپ لبه‌ی میز کشیده شد؛ همونی که شیطان، اون آشپز رو مجبور کرده بود ازش تست کنه تا فرق "این چاشنیِ مزخرف" رو با چاشنی موردعلاقه‌ی اربابش رو بفهمه.
موج عجیبی توی بدنش بالا می‌اومد، چیزی شبیه قلقلک...
عجیب بود ولی غریبه نبود.
دوست داشت زار بزنه.
سرش رو پایین انداخت تا خنده‌ی هیستریکیِ شکل گرفته روی لبهاش که شونه‌هاش رو به لرزه انداخته بود دیده نشه ولی میتونست نگاه خیره‌ی حضار رو مخصوصا سنگینیه نگاه مشتاق اون دیو دیوانه رو روی خودش احساس کنه.
نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه و اجازه داد آتش از خاکستر چشماش بلند شه...
سرش رو بالا اورد و نگاهش رو به اون چهره ی نیشخند دار داد.
اون قرار گذاشته بود با خودش تا بالاخره برای خودش مبارزه کنه ولی دقیقا توی قدم اولش با تاریکیِ مطلقِ روبه روش مواجه شده بود، شیطانی که قصد داشت روح و جسم آسیب دیده‌اش رو به کل تخریب کنه.
جوکر که نگاه وحشی و فک منقبض شده‌ی سهون رو دید چشماش برق زد.
نگاه کوتاهی به لاشه‌ی آشپز انداخت و شونه ای بالا انداخت و با انگشتای رقصانش قطره های خون  روی صورتش رو قاپید و  مک زد: خب... فرقشون اینه...
نگاهش رو دوباره خیره‌ی چشمهای آشفته و دیوانه‌ی پسرک کرد.
صدای خزیدن چیزی نگاه سهون رو سمت ورودیِ تالار کشوند و جوکر در لحظه و برای اولینبار لعنت کرد کویین رو...
" فاک بهت، اژدهای وقت نشناسِ شکمپاره...قول میدم از پوست کلفت لعنتیت یک دست کُت و شلوار بینظیر بدوزم..."
سهون با چشمهای گشاد، سرجاش تکونی خورد.
اون اژدها روی زمین میخزید و پر سر و صدا سمت جسد می اومد. اندازه‌اش دهان سهون رو خشک کرد.
نگاه اون مارِ اندازه‌ی اژدها روی سهون قفل شد و جلوتر به سمت میز خودش رو جلو کشید.
نفسهای سهون سنگین شدند و نگاهش از روی او کنار نمیرفت.
جوکر دستش رو روی دست مشت شده و یخزده‌ی سهون روی میز گذاشت و او را لرزوند و به خودش جلب کرد.
سهون نگاهش رو به او داد. جوکر با نگاه تاریکش و کشیدگی یه‌وری لبهای سرخش گفت: هیچکس که اجازه نداره به طعمه‌ی من و هر چیزی که متعلق به منه چشم داشته باشه، حتی کویین...پس نگران نباش، قرار نیست یه لقمه‌ات کنه...
صدای کشیده شدن چیزی نگاه سهون رو دوباره از جوکر گرفت.
اژدها همونطور که نصف جسد رو بلعیده بود، داشت از تالار بیرون میرفت و فقط رد خون به جای میذاشت: اون فقط بوی شیرینِ خون به مشامش رسیده...
سهون دوباره به جوکر نگاه کرد. نفسهاش نامتعادل شده بود. دستش رو با انزجار از زیر دست پر تتو و زیورالات او بیرون کشید. احساس تهوع داشت. احساس سرگیجه و سنگینی شدید روی قفسه ی سینه اش...
یک دردی  قدیمی و آشنا که بعد از فاجعه‌ی سقوط هواپیما و آسیبهایی که دیده بود، داشت بیش از پیش خودش رو نشون میداد.
دستش رو روی میز مشت کرد، محکم تر از قبل؛ اونقدری که جز اخم غلیظش هیچ نشونه ای از دردش توی چهره اش نمایان نباشه.
جوکر با نیشخندی دستش رو عقب کشید و گفت: خیله خب بِیب...غذا داره سرد میشه. میتونم تضمین کنم که باقی خوراکها و غذاها با توجه به معیارهای شما،کاملا سالم و خوشمزه ان...
سهون سعی کرد فشار فکش رو از روی دندونهاش برداره تا بتونه حرف بزنه: اینکارا برای چیه؟ میخوای چی رو ثابت کنی؟ میخوای بهم بگی برات مهم نیست چه قراری بینمونه؟ برای همین این نمایش رو راه انداختی؟هــــــا؟
فشار روی سر و سینه اش انقدر زیاد بود که داشت صبر و خودداری رو ازش میگرفت، پس صداش بالا رفت.
کریس اخم غلیظی کرد و قدمی جلو گذاشت که با بالا اومد جزئی دست جوکر، متوقف شد.
جوکر پوزخندی متمسخر و معروفش رو روی لبهاش نشوند و گفت: "هون"، هون، هون...مبارز کوچولویی که یادش میره کجاست و داره با کی حرف میزنه...توله‌ای که فکر میکنه انقدری بزرگ شده که مقابل من چنگ و دندون نشون بده... اما خب، شاید این بزرگترین و اولین شانس زندگی نکبتبارته که من، قصد دارم در مقابلت صبوری کنم... میدونی چرا؟

منتظر جوابی از سهون نبود، تکیه اش رو از صندلیش گرفت و به سمت سهون متمایل شد، با صدای خمار و مخمل دارش و نیشخندی دندون نما، زمزمه کرد: چون دوست دارم این مثلا غرش و پنجول کشیدنت رو وقتیکه میترسی و ناامید میشی ببینم. درست مثل الان…
نیشخندش رو گشاد تر کرد.
قرار نبود سهون کم بیاره. بزرگ یا به قول جوکر کوچیک، اون یه مبارز بود. سهون تک خنده‌ی ناباورانه ای زد و گفت: احیانا اونی که ترسیده تو نیستی؟...
اون هم خودش رو سمت جوکر متمایل کرد و فاصله اش صورتهاشون رو به یه وجب رسوند. او هم زمزمه کرد با پوزخندی زد، گرچه نه به محکمی و خباثت شیطان روبه روش: تو ترسیدی که اینبار ناامید بشی...ترسیدی که اینبار ببازی و برای همین هم هست که برای تضعیف روحیه‌ی من این بازی رو راه انداختی... تو از این گربه‌ی کوچولوی روبه روت و روح مبارزش ترسیدی مستر جِی...
سهون که سعی میکرد در عین خیرگی در چشمان خوفناک جوکر که حس سقوط آزاد به اعماق تاریکی رو میداد، ذهنش رو جای دیگه‌ای ببره و روی تحکم حرفاش تمرکز داشته باشه، و اصلا متوجه نشد که مدت کوتاهی که داشت حرف میزد، نگاه جوکر خیلی نرم صورتش رو نوازش و بعد روی لبهای متحرکش قفل شد.
لبخند کجی که جوکر بر لبهای سرخش داشت، کشیده تر شد. انگار نه تنها بهش بر نخورده بود بلکه داشت از کل‌کل با سهون لذت میبرد. زمزمه‌ی آرومش توی گوشهای سهون زنگ زد: لبات بدجور خواستنین گربه کوچول... این برای یک مبارز عادیه؟ من که فکر نمیکنم، بنظرم تو بیشتر برای معشوقه بودن خلق شدی، برای بوسیده شدن...برایِ.....
سهون شوکه و گیج از حرفا و تغییر فاز جوکر، چشمهاش رو گشاد کرد و جمله‌ی او رو گستاخانه قطع کرد کاری که هیچکس جرأتش رو نداشت و خودش رو عقب کشید: وات د هِل؟!
جوکر با خنده عقب کشید و به پشتی صندلیش تکیه زد.
خنده اش به قهقهه تبدیل شد.
قهقهه ای که در دنیای دارک معروف بود.
مو به تن هر موجودی سیخ میکرد...و سهون استثنا نبود...
درست مثل یک شیطان...صدای خنده اش مثل طوفانی توی کل عمارت پیچید.
هاهاهاهاهاها،هــــــاهـــــــاهـــــاهاها...

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now