×Chapter63×

84 43 31
                                    

♠ممنون از صبوریتون تا اینجای داستان! به پارت انفجاریمون خوش اومدید😃 لایک و کامنت یادتون نره!😉♠





برای سهون همه‌ی دنیا بهم ریخته بود؛ اصلا مطمئن نبود دیگه دنیایی در کار هست یا نه.
موجهای وحشی و طغیانگری دیوارهای کاخ رو بلعیدند و سهون با شنیدن صدای انفجار و هجوم امواج، گوشهاش شروع به سوت زدن کردند و بخاطر شتاب آب و برخوردش با اونها محکم چشماش  رو بست. فشار جسم کوئین، این موجود باستانی دور تن‌ش بیش از پیش نفسش رو تنگ میکرد.
تن قدرتمند کوئین مثل زنجیری شد و انگار از اعماق اقیانوس و اون خلاء کابوس وارِ آشنا اون رو بالا میکشید. فشار و شتاب آب رو حس میکرد و با چشمای بسته و نفسی حبس شده، تاریکی و سرما رو هم  با تمام وجودش حس میکرد، تا وقتی که جسمش همراه با موجی بلند روی سطحی فرو نشست و بادی خنک و هوای آزاد به چهره‌ی رنگ پریده و خیسش سیلی زد.
چشماش رو باشتاب باز و با نفسهای تند و با قدرت اکسیژن رو به ریه‌هاش هدیه کرد.

شنهای خیس زیرش رو توی مشت گرفت. لمسش درست مثل واقعیت بود... و البته حسی غریب درونش داشت میجوشید. هوای اطرافش چیزی رو درونش برانگیخته میکرد...حسی مثل دلتنگی...

چشمای گیج و شوکه‌اش به ماهِ درخشان و کاملِ نقش بسته در صفحه‌ی سیاه رنگ آسمون خیره شد و داشت به این فکر میکرد این هم میتونه یکی دیگه از بازیهای مستر جِی باشه، که پیچیدن صدایی آشنا میون نوای وزش باد و ملودیه آبِ سیاهِ وحشی در شب، مثل این بود که نسیمی معطر و گرم خاکِ روی صندوقچه‌ی خاطراتِ فراموش شده‌اش رو کنار بزنه...

چشمهاش جرات گشتن دنبال منبع صدا رو نداشتند تا مبادا دوباره این کابوسُ رویایی رنگ شیطان بگیره... اون حس دلتنگی بیشتر وجودش رو چنگ زد وقتی زنگ اون صدا وقتی براش لالایی میخوند، در خاطرش زنده شد.

صدای زیبای مادرش همراه با لرزش و بغض توی گوشش میپیچید و لحظه به لحظه بیشتر وجودِ سهونِ مدفون شده در زیر آوار کابوسهاش رو به لرزه می انداخت...

-: ای نفرین خفته در آبهای شیطانی، همسرم را به من بازگردان...ای تاریکیِ مدفون این قربانی را از من بپذیر و همسرم را به سوی من بازگردان... تنها دارایی با ارزش من، تنها فرزندم را به تو هدیه میکنم و برای تو قربانی میکنم، او را از من بِستان و همسرم را به من ببخش...

چشمهای شوکه و سرخ سهون به سرعت دنبال تصویر این صدا گشت.

زنی با قامتی آشنا با فانوسی کنارش که چهره‌اش رو در اون ظلمت نمایان میکرد، روی صخره‌ای در همان نزدیکی به زانو افتاده بود و جسم کوچک و نحیفی هم مقابلش قرار داشت.

سهون با دست و پایی سست و لرزون از جاش بلند شد و همونطور که راه رفتن توی شن سرعتش رو کم میکرد و تا مرز زمین خوردن میبردش، خودش رو به بالای صخره و اون زن رسوند.

💀APOPHIS💀Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang