×Chapter38×

183 67 26
                                    

♠♠♠

Sehun pov

جنبش عجیبی رو در وجودم احساس میکردم. یه سری چرخدنده و زنجیر زنگ زده که انگار بعد از قرنها دوباره به خرکت وادار شده بودن...
گاه زمین میچرخید و گاه وارون میشد، همون دنیایی که اطرافم رو از رنگهای خاکستری، سیاه و سفید و قرمز  پر کرده بود رو میگم.
قدمهای ناموزونم به سوی مقصدی که بی نهایت و نامعلوم بنظر میرسید کشیده میشد.

از اونجایی که همواره همراه و واسطه‌ی بین فرمانده و افراد پایگاه بودم، قبلا دونه دونه‌ی اونها رو میشناختم؛ اما مثل اینکه با گذشت زمان اسامیشون رو  کمابیش از یاد برده‌ام. و حالا میخوام برای همیشه از دنیام محوشون کنم...نابودشون کنم.
یادآوری چهره‌هاشون باعث دردی توی سینه‌ام و فشار بیشتر انگشتم بر ماشه میشد و عجیب، احساس رضایتی بود که بعد از شکارشون در وجودم احساس میکردم.
من داشتم کابوسهایی رو که سالها شکارچیِ ذره ذره‌ی روح و روان من بودند، شکار میکردم.

دو نفر با قدمهای سریع از پشت به من نزدیک میشدند و حواس پنج گانه‌ام انگار پنجاه‌گانه شده بود و احساس میکردم با نقطه به نقطه‌ی بدنم میتونستم ببینم، بشنوم و حس کنم، اما حقیقت اینه که همه‌‌ی حواس و فرایندهای بدنم در من تشدید شده بود و این داشت دلیل بالا رفتن دمای تنِ یخزدم میشد؛ انگار که غریزه‌ی شکار در وجودم فواران کرده بود. همه‌ی دنیا روی حالت اسلوموشن دورم درجریان بود و چشمام با دقت و کیفیت خیلی بالا رنگهای محدودِ این دنیای جدید رو آنالیز میکرد.  با وجود دریافتیهای سریع و دقیق دستگاه‌های بدنم، تفسیر اطرافم هم به شدت تسریع پیدا کرده بود و قبل از اینکه ختی به طرفشون برگردم، به راحتی مطمئن شدم یکی قد بلند و درشت اندام و دیگری قد و هیکلی متوسط داره. یکی بوی روغنهای بدنسازی و اون یکی بوی زغال و آتیش میداد و هر دو پوتینهایی نسبتا تمیز به پا داشتن؛ فرمانده مایک  همیشه میگفت بعد از شجاعت، درایت و مهارت، نظافت هم یکی از نشانه های لیاقت در انجام وظیفه است.
یکی باتوم کلفت و سنگین و دیگری شوکری در دستاشون دارن.


به سمت شخص مقابلم که من رو با کُلت سیاه‌رنگش هدف رفته بود و چهره‌اش به سبک افراد دیوانه‌ی جوکر رنگ‌آمیزی شده بود اما چشمهای عسلی‌اش اون رو لو دادن، با پوزخندی توی نگاهم، گلوله‌های وحشی و مشتاقِ موجود درنده‌ی توی دستهام رو آتیش کردم؛ تنها فرد چشم عسلی پایگاه، "اِسکات هولْم" واقعا فکر میکرد من با وجود اون نقاشیهای بچگانه روی صورتش نمی‌تونم بشناسمش؟

به یک قدمی‌ام رسیده بودند. یکی دست باتوم دارش رو بالا برده و دومی شوکر رو به سمت پایین و پهلوم گرفته بود.

در آنی به عقب برگشتم و با وجود دردی که در مچ و کف دستم مدام بیشتر میشد و این من رو مصمم‌تر می‌کرد؛ فلز قدرتمند و سنگینِ اسلحه رو در فکِ "باگی وِرسو"ی قد بلند و درشت هیکل که همیشه مچ اون رو در حالِ قلدری برای بقیه افراد پایگاه میگرفتم، کوبیدم و لذت له شدن نیمی از صورتش رو حس کردم. اوایل ورودش به پایگاه باهم به مشکل برخورده بودیم، اون یه سفید آمریکایی نژادپرست بود اما کم‌کم با هم جور شدیم، بخاطر من اون دیگه قلدری نکرد و بخاطر اون من یاد گرفتم چطور بنوشم و زود مست نشم...هه... خیلی وقته که هیچ الکلی دیگه نمیتونه مستم کنه.
سالها کابوس به من ثابت کرد که دوست داشتن و دوست داشته شدن جز درد و تنهایی چیزی به همراه نداره؛ پس متاسفم "باگ" که متاسفم نیستم از کشتنت.
خون تیره‌اش به بقیه‌ی رد های سرخِ جنونِ ثبت شده بر چهره‌ام اضافه شد. قطرات خونش هنوز گرم بودند.
شلیک به مرد متوسطی که اسمی از اون به خاطر نداشتم؛ اما به یاد دارم که بارها اون رو در حین تمیز کردنِ جیپ فرمانده مایک دیده بودم و یادم میاد که فهمیدم صدای آواز ملودرامِ برخی نیمه شبها که از پشت خوابگاه میومد، متعلق به اونه. شاید یه‌بار هم مقابل اون توی سلف غذاخوری نشسته باشم. بهرحال، مهم اینه که سالهاست وقتی توی کابوسهام دارم به سمت جنگل میدوم اون رو با چشمهای باز و افتاده بر خاک و غرق به خون میبینم.
همونطوو که چند لول مسلسل رو روی او هدف میرم و انگشت روی ماشه فشار میدم، لبخند میزنم.
خداحافظ صدای آواز به یاد موندنی...
لبخندم با هر گلوله‌ای که در تن او فرو میره، عمیق تر میشه؛ گلوله‌ها درست مثل حس جنون انگیزِ لذتی که من رو در خود غرق می کنه در گوشت و جونِ اون میشینن.
حسِ قدرت دوباره پاهام رو به حرکت وادار میکنه.
در ذهنم مرور میکنم، کتابی رو که چند شبه در تنهایی‌ام ورق میزنم. کتاب قدیمی دست نویسی که خیلی از کلماتش رو نمیفهمم.
یه جاش یه نوشته بود که سخت خوندمش.
" امروز بالاخره  پرسیدم از آن یگانه‌ی تاریک: خالقم چه تدبیری برای تسلیم کردن مردمی که از تبار روشنایی‌اند دارد؟
درخشش شرورانه‌ی  دیدگانش را هرگز فراموش نمیکنم. لبهای سرخی که نیشخند زدند و گزشی که با یادآوری طعمِ فتح، بر آن لبهایی که من در حسرتشان میسوختم، فرو نشاند.
نجوا کرد با آوایی که مرا افسون میساخت: فرزندان ناخلف آسمان کم نیستند. آنها پیروان تاریکی اند...
نگاهش... در چشمانم... دستش در حال بازی با قلب و روحم... رشته رشته‌ی وجودم را با صدایش از نو بنا کرد...
نفسهای جهنمی‌اش بر گوشهایم نشستند: پسر هپنوز مهمان ما خواهد بود. او می آید تا عابد تازه‌ی درگاه من باشد.
مسخ بودم اما گفتم: اما او ضعیفترین از فرزندان پدرش است!
دندانهایش بر لبهایم نشستند.
رد خون جاری از زخم دلنشین لبهایم را زبان زد و گفت: کابوسها انعکاسی از ترس موجودات خاکی‌اند... من به فوبتور قدرتی عطا میکنم که بتواند با دستهایش کابوس را چنان به روح آنها گره بزند، که تنها با قربانی در راه تاریکی آزاد شوند....."

من در دنیایی زندگی میکنم که کمیک‌ها زندگی میکنند؛ پس به انکارِ وجودِ الهه‌ای که کابوسها رو به دنیا خواب و بیداری‌ام روان کنه، شک دارم.
حسی که این سلاح بهم میده، این رنگ سرخ ِگرم بهم میده، بهم میگه که حتی اگر این خرافات رو باور نداشته باشم هم مهم نیست. اگه این آرومت میکنه فقط جلو برو...اگه این آزادت میکنه بکُش... کابوسهات رو بکش و آروم شو. فوبتور رو بکش و آزاد شو...

صدای گامهام در گوشم میچیپید و انگار جز اونها و صدای نفسهای آروم و سردم، هیچ نمیشنیدم.
آرامش این لحظه‌ام غنیمت این جنگ و خون‌هاست.
ارمغانی بخاطر این قربانیهاست در راه تاریکی...
آه! که چقدر حس خوبی داره دیدن شوک، هراس و باخت رو در وجود کسی غیر از خودت ببینی و وقتی دارن می‌میرن چهره‌ی پیروز تو آخرین چیزی باشه که میبینن؛ مخصوصا اگر اونها کابوسات باشن؛ کابوسهایی که عمری تو رو اسیر و شکنجه کرده بودن.
تاریکی من رو هدایت میکنه؟ بزار بکنه...
توی وجودم احساسش میکنم.
ناراضی نیستم.
بذار من رو در خودش ببلعد.
من که از بودن طرف روشنایی چیزی ندیدم.
بالاتر از سیاهی رنگی نیست و چه خوب اگر در این سیاهی حداقل از نفرین گذشته‌ی تلخ خبری نباشه.
در قدمهای بعدیم تنها میشم.
چشمام میچرخه. پس کجا رفتند؟!
هنوز باقی مونده...هنوز همشون رو نابود نکردم...
فریادی گوشام رو باز میکنه: میخوای منو هم بکشی لعنتی؟
به پشت سر برگشتم.
نه!
هنوز نوبت به تو نرسیده بود.
اما...
تو هم جزئی از کابوسهامی.
ساموئل مُرده... با هم مُردن؛ ساموئل و سهون، هردوشون...
چشمای آشنای آبی رنگ...
اسلحه رو آروم، دوباره، بالا اوردم.
همینکه ماشه رو چکوندم جا خالی داد و پشت دیوار قایم شد.
تنین قدمای دونده‌اش که دور میشدن رو میشنیدم.
قدمای مطمئن و ارومم رو نیشخندی راهی کردم.
هیچ راهی برای فرار از من نبود. نه دیگه...
یا می میرم یا میکُشم.
قدمهام رو تند کردم.
دویدم.
مدام از دیدم محو میشد و در راهروهای پیچ در پیچِ کاخ هزارتو‌ی کابوسم خودش رو قایم میکرد. اما تا از دیدم گمش میکردم دوباره خودش رو عمداً نشون میداد.
اعصابم خط خطی شد.
اخمی روی پیشونیم کشیدم.
متوقف شدم.
بوی عطر شیرینی که از اول تعقیب و گریزمون پشت سرش به جا میموند هنوز توی هوا حس میشد.
یادم نمیاد، سَم عادت داشت از عطر و پرفیوم استفاده کنه اونم اینجور عطری...
کابوسهای دیوانه...
فقط صدای نفسها و تپش کوبنده ی قلبم توی سرم میچرخید.
این تعقیب و گریز ضربانم رو بالا برده بود و قطره عرقی از روی شیقیقه‌ام آروم پایین سُر میخورد.
از پشت دیواری سرکی کشید و با لبخندی زیبا و گرم مثل همیشه که اینبار بدجور اعصاب خرد کن بنظرم میرسید گفت: مگه نمیخواستی منو بکُشی؟ پس بدو پسر برمودا، بدو...

نیشخندی زدم و دوباره قدمهام رو آروم روان کردم.
مثل اینکه من اون رو تعقیب نمیکردم. اون داشت من رو راهنمایی میکرد.
انقدر دنیای اطرافم پر تلاطم بود که نمی‌ذاشت به این فکر کنم که عبارتِ " پسر  برمودا " رو دیگه کجا شنیده‌ام.
نفسهام رو عمیق و منظم کردم.
مسیری آشنا...
راهرویی که به اتاقی ختم میشد. اتاقی آشنا...
سلولِ من توی کاخِ خندانِ دیوان(دیو ها)...
در اتاق باز بود و ساموئل مقابل اون ایستاده: میدونستم تو هیچوقت به من آسیبی نمیزنی...ما دوستیم. خانـ....

در آنی شلیکهای مصممِ من وجودش رو در هم شکست و چشمهای آبی زیباش با همون شوک درونشون باز ماندند.
واژه‌ی "خانواده" هیچوقت برای من تعریف نشد. اون فقط یه دروغ قشنگ و تو خالی بود...
همونطور که با گلوله‌هام تنِ در حال سقوطش رو سوراخ سوراخ میکردم جلو رفتم.
گلوله‌ی آخرم رو بعد از مکثِ کمی در پیشونیِ بلندش شلیک کرد و با همون نیشخند سردی که بر لبهایم بود زمزمه کردم: خداحافظ سَم...
از جسد بی حرکتش که همونطور بهم خیره مونده بود، رد شدم و پا به درون اتاق گذاشتم.
اما همونجا مقابل در خشکم زد.
ارباب پا روی پا انداخته و لبه‌ی تخت نشسته بود. با کج خندی سرخ...
نگاهم در نگاه تاریکش گره خورد.
صدای زنگدارش توی سرم چرخید: آخرین نفر اینجاست سهون...
نگاهش رو به سمتی کشید و منم ازش پیروی کردم، از ارباب تاریکی...
فرمانده مایک...
درست مقابل من ایستاده بود.
سال اول بعد از مرگش وقتی در خوابهام ظاهر میشد‌، انقدر از حضورِ با وضوح و واقعی‌اش، شوکه و هراسون میشدم که فقط مقابلش می ایستادم تا وقتی که گلوله‌ای از ناکجا آباد به سرش شلیک میشد.
بعدها با دلتنگی نگاهش میکردم و با اشکهای نداشتم، بدرقه‌اش...
پس از اون تصمیم گرفتم نذارم اون بمیره. بجنگم حتی به قیمت از دست دادنِ خودم؛ ولی باز هم اون با گلوله‌ای توی جمجمه‌اش به زمین می افتاد، در حالیکه نگاهش هنوز به من خیره بود و با من حرف میزد.
مدتی قبل سعی کردم برای خواسته‌ی آخرش مبارزه کنم و افراد پایگاه رو نجات بدم، اما باز هم همه‌ی اونا سر جاشون یه خاک افتادند.
دفعه‌ی قبل با آرامش به کشته شدنش خیره شدم؛ در حالیکه برای پاشیدن خونش و تموم شدن این کابوس لحظه شماری میکردم.
و الان...
میخواستم این آخرینباری باشد که مقابلم ظاهر میشود... میخوام این سناریوی تکراری و لعنتی تموم شه.
: خداحافظ فرمانده...
اسلحه رو بالا بردم و بی درنگ شلیک کردم.
صدای شکستن وجودش مثل شکستن آینه بود.
انقدر شلیک کردم تا که صدای تیک تیک مسلسل خبر از شکم خالیش داد.
اسلحه‌ی داغ کرده رو پایین اوردم و وزن سنگین‌ش رو از دستای بیجونم، کم کردم.
به جسد پاره پاره‌ی فرمانده مایک بر زمین سرد خیره شدم.
چیزی درونم فریاد میزد،که تاریکی من رو فتح کرده؛ بالاخره...

در لحظه دمیا یه رنگ دیگه گرفت. رنگ واقعیت...
شیشه‌های شکسته‌ی آینه‌ی قدی جلوی پاهام، میدرخشیدن و هزار تصویر از خودم...چهره‌ی خون‌آلود شده اما بدون زخمم و نیشخندی که هنوز از لذتِ فروپاشیدن و شکستنِ تصویر فرمانده مایک، بر لبهام بود. انگشتم که خون ازش چکه میکرد رو با بی حواسی روی لبهام که چند قطره خون روش پخش شده بود کشیدم و رد سرخی روی اونها به جا موند.
بهم می‌اومد؛ این نیشخندِ سرخ و شیطانی...
چرخشِ نود درجه‌ای و کُندی انجام دادم.
نگاه سرد و سیاهم رو به چشمان براق شیطان دوختم...
چشمهایی که تحسین رو درشون میدیدم و این یه حورایی قلقلکم میداد.

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now