×Chapter66×

110 34 45
                                    

چیزی مثل چشمه ای جوشان درونش قُل میزد...
یعنی کابوسی که تونسته بود فقط اندازه‌ی نگاهای گرم چانیول به خودش از یاد ببره و دور بشه، دوباره یقه اش رو چسبیده بود؟ یا بدتر از اون...اون کابوس بیدار شده بود؟!

از کجا میتونست مطمئن شه؟ از کی میتونست بپرسه؟ کجا باید میرفت؟ یعنی همه چی دوباره به نقطه آغاز برگشته بود؟دوباره باید باهاش روبه رو میشد؟ اون هم خودش؟ کسی که هزاران سال بود گوشه‌گیر شده، قدرتش رو همراه قلبش دفن کرده و فقط اندازه‌ی نفس کشیدن به عشق دیدن چانیول روشنایی در وجودش باقی گذاشته بود. در مقابل اهریمنی که تمام اون مدت در خواب بوده و تیغه‌ی روح تاریکش رو برای قیام و انتقام صیغل داده و جلا انداخته؛ شیطانی که ماهیتش، شرارت، وحشت و نفرته...

حالا باید چیکار میکرد؟

این سوال فقط میتونست یه جواب داشته باشه و اون جواب هم فقط دست یه نفر بود. فقط یه نفر بود که میتونست بکهیون رو مطمئن کنه...

یه موجود عجیبِ نقاب دار و دست نیافتنی توی کاخِ مدفون شده در اعماق قبرستون موهوم و کابوسوار گاتهام، این شهر نفرین شده‌ی بنا شده به دست شیطان اعظم... نایب سلطنت تاریکی و مخلوق خلفش، "جوکر"...

« نمیذارم؛ حتی اگر این کابوس واقعیت پیدا کرده باشه...
اینبار قسم میخورم کاری رو که نتونستم تموم کنم اینبار انجام میدم...
قلبم رو از سینه‌ام بیرون میکشم تا برای ابد و با هم به پایان برسیم... قسم میخورم اینبار پای عهدم میمونم...»

قدهای مصممش رو سمت انبار مخفی که پنگوئن رو اونجا مخفی کرده بودند راهی کرد.

یوکی مقابل در نگهبانی میداد. اما اصلا مهم نبود. دیگه بکهیون نمیخواست توی این کابوس معلق باشه... الان دیگه کسی نمیتونست اون رو متوقف کنه.
یوکی با دیدن بکهیون توی اون بخش و قدمهایی که سمتش میومدن، اخمی کرد: بکی؟ تو اینجا چیکار میکنی؟

بکهیون به یک قدمی اون رسید و نگاه پر از تاسفش برای یوکیمورا سوال برانگیز و نگران کننده بود اما وقتی برای مطرحش پیدا نکرد. بکهیون مطمئن شد قبل از اینکه یوکی بخاطر ضربه‌ی غیر قابل پیشبینی و محکمش روی زمین بیهوش بشه، حرفش رو بشنوه: متاسفم...بهش بگو متاسفم یوکی...

به دوربین نگاه شرمنده و کوتاهی انداخت و در رو با کلید کارت یوکی باز کرد و داخل شد.

پنگوئن با شنیدن صدای در از جاش پرید و گوشه ترین نقطه ای که میتونست رو توی تاریکی اتاق برای قایم شدن انتخاب کرد.

بکهیون با نیم نگاه اول دیدش و خیره به برق نگاهش توی تاریکی گفت: مستر کابلپاد باید باهاتون صحبت کنم...

پنگوئن: تو...کی هستی؟ جِی تو رو فرستاده، مگه نه؟
بک جلوتر اومد و گفت: نه... من کسیم که میتونه تور و بفرسته یه جایی که دست هیچکش بهت نرسه حتی جوکر... من میتونم برای همیشه آزادت کنم...

💀APOPHIS💀Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt