×Chapter49×

135 63 20
                                    


*فلش بک چند ساعت قبل*

امشب یه حس عجیبی داشت؛ انگار یه چیزی ته دلش رو چنگ میزد. میدونست از فردا قراره همه‌چیز زیر و رو بشه. اونا بروس وین رو گیر اورده بودن و از طرفی نیازی نبود دیگه برای پس گرفتن سهون با شیطان معامله کنن. خیلی برای حرف زدن با بروس وین هیجان داشت و از طرفی میدونست که قراره یه جنگ در راه باشه، چون اینطور که معلومه جوکر خیلی مشتاق بدست اوردن بروس وینه و از طرفی هم گروگانش رو از دست داده.
آه وقتی حرف از اون بچه میشد، حال چند ساعت پیشش  رو جلوی چشماش میورد. نمیدونست چرا از همون اولین باری که سهون رو دیده، باهاش سر لج افتاده بود؛ شاید هم میدونست اما نمیخواست اعتراف کنه. اون، ترسیده بود.
اولین باری که چشماش به چشمای بی روح و سرد سهون خیره شد، یه چیزی اون رو توی خلاء چشمای خاکستری و زیبای سهون کشیدش و چن توی اون خلاء تاریک تنها و زبون بسته دست و پا میزد جوری که انگار به عمق اقیانوسی از تاریکی کشیده شزه و در حال غرق شدنه. اون حس تنهایی و بیچارگی و نفس بریدگی... یا بهتره بگیم حس مرگ بدجوری ترسوندش.
وقتی به خودش اومده بود، سریع از اونجا و اون بچه سرباز نجات یافته دور شد یا بهتره بگیم فرار کرد. این حالتش حالش رو از خودش بهم میزد. از خودش بدش میومد و این دلیلی شد که چن از سهون متنفر بشه.
اما چند ساعت پیش وقتی بدن لاغر و نیمه بیهوش و زخمی سهون رو دید یه جورایی دلش گرفت؛ از خودش. سهون فقط یه قربانی بود. از همون اول بازی...
یه دلجویی به سهون بدهکار شده بود مثل اینکه...
همونطور که توی فکر بود به دیوار تکیه زده بود که یهو با صدایی به خودش اومد و تیکه‌اش رو از دیوار گرفت. نگاهش رو چرخوند و به سمت قسمت تاریکتر قدم برداشت. شوری به دلش افتاد و همین انگشتاش رو دور اسلحه‌اش محکمتر کرد: کسی اونجاست؟
خیره به تاریکی چشم تیز کرده بود که ظاهر شدنِ برق دو تا تیله‌ی وحشی مقابلش، منقبضش کرد.
سهون دستاش رو بالا برد و با لبخندی بی جون از تاریکی خارج شد: منم منم، سهون...
رنگ نگاه تیز و تیره‌ی چن تغییر کرد و همونطور که نگاهش رو از سهون میدزدید، گاردش رو پایین اورد. چهره‌ی رنگ پریده و ضعیف سهون گذاشت که احساس عذاب وجدان تسخیرش کنه.
گلوش رو صاف کرد و گفت: ها...تو اینجا چیکار میکنی؟... مگه نباید تو بخش درمان باشی؟
سهون جلوتر اومد: هنوز بهم شک داری یا نگرانم شدی؟ کدومشو باید از سوالات برداشت کنم؟
چن که نمیتونست مستقیما اعتراف کنه که نگرانه و امیدواره سهون هرچه زودتر خوب بشه گفت: باید بزاری خوب بهت برسن و زود خوب بشی...تو این وضعیت ما به همه‌ی نیروهامون نیاز داریم...
سهون قدم دیگه ای جلو اومد و لبخندی کج زد.
چن که متوجه لباسای خودش توی تن سهون شد نگاهش رو بالا و پایین کرد.
سهون قیافه‌ی معذبی به خودش گرفت و گفت: آها راستی معذرت میخوام بابت اینکه بدون اجازه.....
چن حرفش رو قطع کرد و گفت: نه نه نه...اشکالی نداره...
فکر کرد که حداقل میتونه اندازه‌ی یه دست لباس بخشنده باشه قبل از اینکه معذرت خواهی و دلجویی کنه و انتظار بخشندگی داشته باشه.
سهون لبخند یه وریش رو دندون نما کرد و دست روی شونه‌ی چن گذاشت: ممنون چن... میدونم ازم خوشت نمیاد و بهم بدبینی ولی هرچیزی یه پایانی داره...
چن سعی کرد این حرفای سهون رو مقدمه‌ی حرفای خودش کنه نفس عمیقی گرفت: نه اینطور نیست، یعنی شاید بود... ولی به قول خودت هر چیزی پایانی داره... من...من درباره‌ی تو اشتباه میکردم سهون...من بابت اتفاقایی که برات افتاد خیلی متاسفم...
سهون هم نفس عمیقی کشید. دستش رو بیشتر روی شونه‌ی چن فشرد و آروم قدماش رو برای دور زدن چن برداشت: نه چن... هیچ نیازی به تاسف خوردن نیست...
چن که حواسش به حرفا و فشار گرم دست سهون بود نفهمید که خنجر محبوبش که از شیومین هدیه گرفته بود بین انگشتای باریک سهون جا گرفت.
سهون که حالا پشت سر چن قرار گرفته بود، سرش رو از پشت کنار گوش چن برد و نجوا کرد: شاید تو  از همون اول چیزی رو در من دیدی که حتی خود منم متوجهش نبودم...
چن اخمی کمرنگی کرد و خواست بپرسه که منظور سهون چیه که در کسری از ثانیه تیغه‌ی سردی روی گلوش نشست و نرم و سریع حجره‌اش رو درید.
از اون رد سرخِ عمیق، خون با شدت فواره زد و چهره‌ی شوکه‌ی چن رو هم با قطراتی رنگ آمیزی کرد.
سهون از پشت خنجر رو جوری فرو کرد که از پاره شدن ماهیچه‌ی توی سینه‌اش مطمئن بشه.
برق آبی رنگی توی چشمای وحشی موج میزد. نیشخندی به چهره‌ی به رنگ روحش که قطره های سرخی روش پاشیده شده بود، نشوند و همونطور که خنجر رو بیرون میکشید و دوباره فرو میکرد، زمزمه کرد: شما به حماقتهاتون محکومید...سزای رخنه‌ی روشنایی به وجودتون، فقط و فقط مرگه...همتون محکومیت...

«هر چیزی یه پایانی داره و اینجا خط پایانِ داستانِ تو بود، کیم چن...»

*پایان فلش بک*


♠♠♠

پنگوئن و ریدلر به جمعِ کله گنده های دارک که در قسمت ویژه کازینو از خودشون پذیرایی کرده بودند، اضافه شدند.
پنگوئن لبخند گنده و اجباری‌ای زد و همونطور که نگاهش رو به دنبال اثری از جوکر در طول و عرض اتاق میچرخوند گفت: به‌به، ببین چه خبره!... باید ممنون چی باشم که باعث شده دوباره، اینجا، دور هم جمع بشیم؟
دارک انجل همونطور که پا روی پا انداخته بود و اون رو تکون میاد گفت: خودت چی فکر میکنی؟ کی میتونه این جمع رو وادار به همنشینی و همدستی کنه به جز.....
صدای خاص و پر اطمینان جوکر از پشت سر پنگوئن و ریدلر که راه ورود به قسمت Vvip رو سد کرده بودند، هم جمله‌ی دارک انجل رو قطع میکنه و هم اوندو رو از جا میپرونه...
J: well well  ...
پنگوئن و ریدلر خودشون رو کنار میکشن تا جوکر بدون توقف قدمهاش وارد بشه ولی جوکر بین اون دو متوقف میشه: انگار بعضی‌ها از این دورهمیِ سرزده شوکه و ناراضی‌ان...
ریدلر سعی میکنه خونسردی ظاهرش رو حفظ کنه، خنده‌ای کرد و عینکش رو با انگشتش عقب فرستاد: شرط میبندم این فقط تویی که ناراضی نیستی...و خب البته تعجب و ناراضایتیِ ما قطعا عجیبتر و سوال برانگیزتر از حضور تو در این "ساعت از روز" و اونهم "اینجا" نیست...
جوکر حالت متفکری به خود میگیره: اووووم، حرفات قانع کننده است...
عینکش رو درمیاره و توی بغل پنگوئن پرت میکنه. پوزخند صدا داری میزنه و قدمهاش رو به سمت نزدیکترین صندلی، که دکتر اختاپوس قصد نشستن روش رو داشت، برمیداره. اون رو از زیر اختاپوسِ نیمه نشسته بیرون میکشه و روش میشینه و پا رو روی پا میندازه: البته اگر دلیل حضور من در اینجا و در این ساعت از روز و ترتیب دادن این دورهمی، قانع شدن با خزعبلاتِ قانع کننده‌ات بود...
نگاه توی چشمای پشت شیشه‌ی ادوارد نیگما میدوزه: که متاسفانه نیست...
راس الغول که طبق عادت همیشگیش بالاترین نقطه رو برای نشستن انتخاب کرده بود، با اخمی گفت: یه راست برو سر اصل مطلب، جوکر...
اختاپوس که هنوز همونجا ایستاده بود، خودش رو به سمت مستر جِی خم کرد: وقتش شده؟ قراره به دنیا بفهمونیم دارک یعنی چی؟
پوزخند جوکر غلیظتر شد و بدون اینکه نگاه از دو محکوم مقابلش بگیره گفت: آره وقتشه... اما قتشه که "من" به "شما" بفهمونم کیم...
چند لحظه‌ای سکوت حاکم بود تا اینکه دارک انجل کلافه از جاش بلند شد: این مزخرفات یعنی چی؟ جریان چیه؟ معلومه که ما تو رو میشناسیم...اونم خیلی خوب...
جوکر پوزخندش رو از چهره‌ی جدیش محو کرد. سرمای نگاهش رو به سمت اون چرخوند: اگه میشناختین من امروز، توی این ساعت از روز اونهم اینجا، مجبور نمیشدم زیر نورِ منحوسِ خورشید قدم بردارم...
مکثی توی نگاهِ تاریکِ دارک انجل کرد که باعث شد انجل نگاهش رو از تاریکیِ مخوفِ اون بگیره، آروم سرجاش بشینه و با لحنی رام شده گفت: میشه بری سر اصل مطلب؟ منظورت از این حرفها چیه دقیقا؟
جوکر، رو از اون گرفت و انحنای کج لبهاش، کمرنگ به چهره‌ی رنگ آمیزی شده‌اش برگشت و با لحن و صدای مرموزش گفت: میگم بهتون، ولی از همین اولش باید بدونید که این جمع برای هم صحبتی نیست...
نگاهش به سمت در، جایی که کریس منتظر ایستاده بود کشوند و سرش رو به معنی "وقتشه" تکون داد.
کریس به فرد پشت دیوار اجازه ی ورود داد و مدهتر به جمع اونها اضافه شد؛ مردی نسبتا بلند قامت، با کلاهی بزرگ و عجیب غریب و کت دنباله دار با رنگها و طرحهای عجیبتر روش و شلوار راه راه، که کسی بود که بازیِ کنترل کردن با نگاه و کلمات رو بهتر از هر "آدم" دیگه‌ای بلد بود، ولی حالا روحیه نسبتا سرکش‌ش توسط نگاه و کلمات جوکر، ملقب به جانشین خلفِ شیطان، اون رو به طور کامل کنترل میکرد.
همینکه همه‌ی نگاه ها معطوفِ اون شد، ساعت جیبی‌‌اش رو بیرون اورد و اون رو از زنجیرش به طرف افراد حاضر در اتاق آویزون گرفت: این صدا رو میشنوید؟...
صدای تیک تاک ساعت مرموز و عتیقه وار، زمزمه های بین افراد کمتر شد و نگاه ها پر اخم و متمرکز و این توجه باعث شد مدهتر جمله‌های هذیون‌وارش رو ادامه بده: گوش بدید...مثل صدای ضربانه... مثل رفت و آمد نفس مثل صدای قدم زدن... مثل صدای چیزی که باید تا نهایت، ادامه پیدا کنه... سکوت و سکون...
لبها دوخته شدند. سکوت بالاخره، اتاق بزرگ رو فرا گرفت.
مدهتر نگاهی به حضارِ مسکوت انداخت و بعد نگاه پیروزمندانه‌اش رو به اربابش داد.
جوکر کج‌خندی تحویلش داد و گفت:نه... بدک نیست...
مدهتر گفت: خودت میتونستی ساده‌تر و بهتر انجامش بدی...
جوکر با همون لبهای پوزخند دارش گفت: یک ارباب خوب بهتر میدونه که باید هر از گاهی صلاحیت بنده هاش رو در قبال قدرتی که بهشون داد چک کنه و مطمئن بشه اونا هنوز هم گاهی بدرد میخورن یا نه...
سکوت مدهتر پر شده بود از فهمیدن و نفهمیدن...
جوکر از جاش بلند شد و به سمت گیلاسِ شرابِ کنار دست لوترِ خشک شده رفت: نگران نباش... دیگه چیزی نمونده که همه به آزادیِ ابدی برسیم...
جام رو برداشت و جلوی دماغش گرفت.
بوی پول هنگفتی که بابت اون شرابِ سرخِ ناب پرداخت شده رو حس میکرد.
جام رو کمی چرخوند و جرعه‌ای اندک از اون رو مزه کرد.
تلخ و گَس ... این باعث میشد مزه‌اش توی دهن بمونه...
تلخی سخت فراموش میشه و سختی، سخت تر...
هرچی تلخی تلختر، سختی فراموش ناشدنی‌تر...
انحنای یک وری لبهاش پر رنگتر شد.
نگاهش رو بین مدهتر و کریس جابه جا کرد: مرخصید، فعلا...
وقتی از خروج اونها مطمئن شد، نگاهش رو توی اتاق و بین شنونده های مسکوت چرخوند: خب، کجا بودیم؟
گامهای طاووس وارانه‌اش رو آروم و با طمأنینه راهی گشت زنی میون جمع کرد.
نیشخندی عمیق به لبهاش بخشید و با شیطنت گفت: خب مثل اینکه اینجا کسی دوست نداره حرفی بزنه و راهنماییم کنه؛ پس خودم یه فکری به حال شروعش میکنم...
پشت سر دارک انجل که با چشمای پر حرف و غضبش، صامت و ثابت نشسته بود، ایستاد: از مهمترین سوال احمقانه‌اتون شروع میکنم...اینکه چرا، الان و اینجا جمعتون کردم...
دستش، از پشت سر دارک انجل مثل ماری زیر چونه‌ی اون که چهره اش با روبندی حریر ِمشکی پوشیده شده بود، خزید و انگشتاش نرم چونه‌ی بانو رو گرفت. ادامه داد: جوابش جلوی چشمتونه...
و سر دارک انجل رو آروم به سمت دو متهم مقابلشون، نیگما و کاپلباد قرار داد: چون اینجا دوتا درس عبرت داریم برای اینکه یاد بگیریم...
خودش رو عقب کشید و دوباره صدای قدمهاش روی کاشیهای براق گرانقیمت کازینو، در اتاق تنین انداز شد: اینجا الان یه دادگاهه، شایدم فقط یه کلاس درس کوچولو... اینجاییم که یاد بگیریم اگه یه روزی به سرمون زد که با بزرگتر از خودمون دشمنی کنیم اول مطمئن بشیم که چی؟ [ نگاه استفهامیش به لوتر که سمت دیگه‌ی میز دایره ایِ بزرگ نشسته بود داد و با مکث خیلی کوتاهی جمله اش رو کامل کرد:] سرمون زده نشه...
جرعه‌ی دیگری از جام سرخش نوشید: ساده ترش یعنی اینکه به فکر احتمالات آخرش هم باشیم... دوم اینکه مطمئن بشیم دشمنمون رو خیلی خوب یا حتی بهتر از خودش میشناسیم...و سوم، که مهمتر از همه است، اینکه مطمئن بشیم خودمون رو، بهتر از دشمنمون میشناسیم...
قدمهاش میز رو دور زدند و کنار صندلیه لوتر رسیدند. دستی روی شونه‌ی اون نشوند و نگاهِ چپ چپ اون رو دریافت کرد: تو بگو لوتر...تو بیشتر از همه‌ی اینا به درافتادن با من فکر کردی و میکنی... تو بگو اشتباه این پت و مت، کدوم یکی از این سه قدمِ ابتدائیه؟هان؟
با مکثی توی چشمای لوتر که بیچاره نمیتونست جز حدقه‌ی چشماش حرکت دیگه‌ای بکنه، نیشخندش رو دندون نما کرد و به سمت ریدلر و پنگوئن که همون جای قبلی و مقابل اونها ایستاده بودند، داد: شنیدید؟! حتی لکس لوتر هم میدونه شما انقدر احمقید که یک قدم هم درست برنداشتید...همه‌اش از دَم غلط...غلط...غلط...
دوباره جامِ توی دستش رو چرخوند و گذاشتش دقیقه همون نقطه‌ای که برش داشته بود، مقابلِ لوتر...
به سمت اوندو فرد هراسیده که سعی میکردند در عین صامت و ساکت بودن ظاهر خودشون رو آروم نشون بدن و تکذیب کنند حرفهای جوکر رو، قدم برداشت؛ درحالیکه با هر کلمه اخمش بیشتر و فکش منقبض تر میشد: آره، خطاهای شما از همینجا شروع شد؛ از نشناختنِ درجه‌ی حماقت خودتون، از نشناختنِ هویت واقعی خودتون...این باعث شد فکر کنید من دشمنتونم و بعد بخواید مقابلم بایستید...
چهره اش جدی و منزجر، درهم، و دندونهاش بهم فشرده شد: و شما احمقا هیچوقت نتونستید بفهمید که من دشمن شما نیستم...
در یک قدمی اونها ایستاد: من "خالـــق شمــام"...

«شما به حماقتهاتون محکومید...»
.
.
.
اگر میخوای به نور برسی اول باید به شب احترام بزاری...
نظرات و لایکا کمه😪 این روند ادامه داشته باشه، تاخیر توی آپ داستان هم ادامه دار میشه بچه‌ها😒
در این بین قربون اون عزیزایی که همیشه نظر میدن و لایک میکنن برم من😘
ممنون از همتون، عاشقتونم❤

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now