×Chapter59×

115 45 61
                                    



کنار سهون دراز کشید. برعکس جوکر، سهون و آسمون آروم گرفته بودند. یه دستش زیر سر هون بود، دست دیگه‌اش خیلی نرم و ملایم مشغول نوازش صورتِ اون و صدای زمزمه‌های آهسته‌ای که به طرز غیرقابل باوری لرز داشتند و بوی عجز درونشون موج میزد. زمزمه هایی که به گوش سهون میرسیدند اما سهون درکی از مفهومشون نداشت.

وقتی چند دقیقه ای سکوت شد و فقط صدای نفسهاشون به گوش میرسید، سهون آروم دستاش رو بالا اورد؛ دستِ نوازشگرِ جوکر رو بین دستاش گرفت و چشماش رو باز کرد: چی زمزمه میکردی؟ خیلی سوزناک و غمیگن بنظر میرسید...

جوکر نگاهِ آشفته اش رو توی نگاه خاکستری و زیبای سهون خیره کرد:کاری کردم که نباید...
سهون: فکر نمیکردم ارباب تاریکی حد و مرزی هم داشته باشه...

جوکر: حتی ارباب تاریکی هم خالقی داره...
جوکر نه تنها کاملا جدی بلکه مثل زمزمه هاش دگرگون و ناچار بنظر میرسید و سهون از این کمی متعجب شد: یعنی...!یعنی داری میگی تو به خدا اعتقاد داری؟!

جوکر پوزخندی زد: تو نداری؟ احمق نباش هون! اگه اعتقاد نداشته باشی یعنی خودت رو باور نداری...
سهون گیج شده بود: من... من نمیدونم...

جوکر: من خالقی دارم که جز در راه اطاعت امر اون، قدم بر نمیدارم... میتونی باور نکنی اما توی قرن ۲۱ هیچ عابدی مثل من پیدا نمیکنی که  خالق و معبودش رو بپرسته...

سهون ابرویی بالا انداخت: خب فکر کنم تعریف ما از خدا باهم متفاوته... خدای من انقدر بزرگه و سرش شلوغه که موجودی مثل من رو کُلاً یادش رفته...

جوکر: هیچ خالقی، مخلوقاتش رو فراموش نمیکنه، حتی کوچیکترین و بدردنخورترینشون رو...

سهون پوزخندی صدا دار تحویلش داد: چطور منو میبینی و بازم اینو میگی؟ اگه یادش نرفته بود که من الان اینجا نبودم...

جوکر کج خندی تلخ زد: میدونم چون با چشمای خودم دیدم...

یه تای ابروش رو هم بالا انداخت و ادامه داد: درضمن اگه فراموش شده بودی الان اینجا نبودی...

سهون ذهنش درگیر شده بود.
نمیتونست بگه جوکر اشتباه میکنه. نمیتونست هم بگه درست میگه...کلا لال شده بود.

سعی کرد بحث رو عوض کنه و با تک خنده‎ای گفت: حالا هرچی... من فکر کردم الان یه داستان رومنس میندازی وسط، بحث رو عرفانی میکنی چرا؟

جوکر: پاک ترین عشق تو رو عارف هم میکنه... داستان منم کاملا عاشقانه‌است...

سهون داشت یه ورژن خیلی متفاوت از جوکر رو تماشا میکرد. چشمهای جوکر فریاد میزدند که میخواد بیشتر بگه. خون هم میخواست بیشتر بدونه پس خودش رو بالا کشید: این داستان عاشقانه به کجا برمیگرده؟

جوکر: همه چی به "اون" برمیگرده... اونی که من رو از تاریکی خلق کرد. از عشق نفرین شده‌ی تاریک و باشکوه خودش... میگفت من تنها کلید روحش خواهم بود. تنها آینه‌ی وجودش...گفت من لبخندش خواهم بود و براش زیباترین لذتها رو خواهم ساخت. منو kai خطاب میکرد درحالیکه من به جوکرش تبدیل شده بودم و تمام وجودم رو برای پدیدار کردن اون لبخند بی مثال روی لبهاش گذاشتم... میدونی چی اون لبخند رو روی لبهاش میورد؟

منتظر جواب نبود: درد، زخم، مرگ...نابودی...خالق من، معشوق من، الهه‌ی تاریکی، شیطانی که میخواست جهنم رو به دنیای آدما بکشونه... توی همین کاخی که بعد از اون مدفون شد، قسم خورد که روشنایی رو در هم بشکنه و شب رو ابدی کنه...

نفس عمیقی کشید و با آه اون رو بیرون فرستاد.
موضوع جدی بود، خیلی هم جدی. شاید اگه یه هفته پیش این داستان برای سهون بازگو میشد، فقط یه داستانِ فانتزیی و تخیلی بیشتر نبود ولی الان تک تک این کلمات میتونست جلوی چشماش زنده شن...

اون اتفاقی که حدود دوساعت پیش براش افتاد و هنوز به وضوح میتونست جلوی چشماش پدیدار شه، چیزی فرای توهم یا یک داستان فانتزی بود.

الان که جوکر، ارباب اشرار و تاریکی هم داشت مهر تایید به تصورات و توهماتش میزد، باید به خیلی چیزا فلش بک میزد و بهشون عمیق تر فکر میکرد. و اصلا دروغ نبود که میگفت یه جورایی از نتیجه‌اشون میترسه.

صدای جوکر اون رو از افکارش بیرون کشید: اون میگفت دوستم داره،گاهی؛ اما می‌گفت و من باور میکردم. منم با تمام وجودم بهش میگفتم که منم دوستش دارم... واقعا هم دوستش داشتم...

وقتی سکوت جوکر طولانی شد انگشتهای سهون دست جوکر رو نوازش کرد: دوست دارم...

لازم دونست حسِ غریبه و مرموز اما شیرینی که الان توی سراسر وجودش جریان داره رو به لب بیاره و اورد.

جوکر چشمهاش رو که با ماهِ افسرده‎ی شب گره خورده بود به ماه توی چشمهای سهون داد. درونش آتیشی به پا شده بود که مخفی کردنش داشت براش سخت میشد. توی سرش با چشمهای زیبا و پرستیدنی سهون حرف زد، حرفهایی که شاید هیچکدومشون واقعا علاقه‌ای به رد و بدل شدنشون نداشتند:
« یکی از بزرگترین سرگرمیهای اون دروغ گفتن بود. من دردش رو چشیدم. وقتیکه توی چشمهام خیره میشد و بهم میگفت دوستم داره و بعدش قهقهه سر میداد...برای همین میدونم این دروغ چه درد شیرینیه... میدونم هرکسی حاضر هرچی داره رو برای شنیدن و چشیدنش فدا کنه... و تو قبلا همه چیزت رو فدا کردی...»

خم شد و بوسه‌ای روی لبهای سهون گذاشت، لبهاش رو همونطور مماس لبهای پنبه ای سهون نگه داشت و لب زد: منم دوستت دارم...

سهون دردش گرفت. شاید بخاطر شلاقِ نگاه جوکر بود؛ نگاهی که انگار بهش هشدار میداد «باور نکن!!!»

اشکِ داغ، با سوزش توی چشمهاش جمع شد.
توی سرش فریاد زد، از ددست خودش کلافه شده بود:
«چه بلایی سرم اومده؟ من لعنتی که نمیدونستم گریه پس الان  این کوفتی چیه؟»

صداش گرفته بود، مثل احوالش: به اونم دروغ میگفتی؟

جوکر نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از سهونی که باعث شعله‌ورتر شدن آتیش درونش میشد، دور کرد: میخواستم هم نمیتونستم؛ من اونو میپرستیدمش...من هنوزم نمیتونم...چون هنوز هم دوستش دارم...

سهون دستش رو سمت چهره‌ی گرفته‌ی جوکر دراز میکنه و صورتش رو سمت خودش برمیگردونه: اون... آپوپیسه؟...

رنگ نگاه عوض میشه؛ تلخ و متلاطم میشه. مچ دست سهون رو میگیره و با حرکتی خشن از خودش دور میکنه، بعد از جاش بلند میشه.

اون آتیش توی نگاهش زبونه میکشه و افسارش از دستش خارج میشه، برای اولینبار بعد سالهای طولانی و به دست کسی که جوکر میدونست اگه خیره‎ی نگاهش بشه، دل نداشته‎اش امونش نمیده و نمیذاره عصبانیتش رو خالی کنه: تو...! توی لعنتی! تو چطور جرأت میکنی؟! فکر میکنی خوندنِ اون کتاب  و نوشته های لعنتی همه چی رو بهت فهمونده؟ تو هیچی نمیدونی، هیچی...

سهون سر جاش نشست، حال مستر جِی، آشفته‎اش کرده بود اما ظاهرش رو کاملا خونسرد نگه داشت: نه... در واقع این تویی که از من هیچی نمیدونی... آره شاید تونسته باشی منو ویرون کنی اما تو خالق من نیستی، خودت هم اینو خوب میدونی...

جوکر نفسهای عصبیش رو بیرون فرستاد و خودش رو کنترل کنه: شاید من خلقت نکرده باشم اما یه لحظه هم فکر نکن که شبیه منی و میتونی منو بخونی...

سهون:نه من شبیه تو نیستم؛ من منم... من کسیم که حتی اون جادوی سیاهت هم نمیتونه ذهن منو بخونی... من کسیم که نمیتونی با زهر و  خاطراتِ گذشته نفرین شدم هم نابودم کنی...

پوزخندی زد، ماهرانه و به سبکِ شیطان روبه روش: آره، من شبیه تو نیستم "کای"... چون من تنها کسیم که آخرین حرفهای "اون مرد" رو شنیده و این فقط منم که میتونم به اونچه که میخوای برسونمت؛ فقط مطمئنم کن که چی میخوای...

جوکر که کلافه و عصبی شده بود از اینکه تمام حرفهای سهون درست بودند، از اینکه سهون همه‌چی رو فهمیده بود یا فکر میکرد فهمیده، از اینکه درست مثل خالقش "کای" صداش کرده بود و در نهایت... از این عصبی و خشمگین بود که الان احساس میکرد بدون اون نمیتونه ادامه بده...

صداش رو بالا برد و بادی سرد و قدرتمند توی اتاق پیچید: خفه شـــو...

هاله‌ی تاریکی دورش رو گرفت و شیطان واقعی ظاهر شد.
تپشِ قلب سهون به حداکثر رسیده بود ولی دستاش رو مشت و ظاهرش رو حفظ کرد. سهونن با تیکه به توهماتِ فوق واقعش حرف زده بود و الان کمی به شک و تردید افتاده بود.
« الان وقت لرزیدن و جا زدن نیست سهون...»

جوکر یه قدم جلو اومد و فشار هوا باعث شد سهون احساس خفگی کنه، انگار اون تاریکی میخواست ببلعتش.
صدای بم و وحشی جوکر توی سرش پیچید: تو کی هستی؟ توی لعنتی دقیقا چی هستی؟

سهون به اجبار صداش رو از حنجره‌اش خارج کرد: کسی.. که مستر ..جِی ازش.. ترسیده...

اون نگاه مطمئن و لبخند کج روی لبهای سهون بر خلاف تن‌ش که توی دستهای تاریکی داشت می‌شکست و نفسی که بالا نمیومد، قصد عقب نشینی نداشتند.

جوکر دندونهای فشرده‌اش رو روی هم سایید. چشمهاش رو بست و بعد نفس عمیقی که کشید همه چی به یکباره متوقف شد و بلافاصله سهون بی حال روی تخت افتاد.

سرفه ها و نفسهای بلند سهون هم نمیتونست ذهن آشفته‌ی جوکر رو آروم کنه. چشماش رو باز کرد و به سهون خیره موند.

این بچه واقعا خودش بود؛ همونی که باید میبود.
جوکر پشتش رو به سهون کرد. انگار آروم شده بود: آخه من باید از چیه تو بترسم بچه؟

سهون گذاشت تا نفسش جا بیاد و بعد تخس جواب داد: تو میترسی که من.. جای اونو برات بگیرم...

جوکر پوزخند صدا داری به تمسخر زد: چرند نگو، امکان نداره...

سهون هم پوزخندی زد و مطمئن شد جوکر از توی آینه‌ی قدی اون رو ببینه: دوره‌ی ناممکن ها برای من، دیروز تموم شد... از امروز چه تو بخوای و چه نخوای من به هر چی که بخوام میرسم... و صرفا جهت اطلاعت، من تصمیم گرفتم تو رو بخوام مستر جِی...

جوکر از توی اون آیینه‌ی کوفتی به چشمهای سهون که میتونست سایه‌ی تاریکی رو توشون ببینه خیره موند.

«چطوره که انگار دنیا توی اون چشمها تموم میشه؟ این حس آشنای لعنتی چه کوفتیه...»

توی سر سهون اما فقط یه چیز تکرار میشد. صدای کابوسوار خودش:« بیدار شو... میدان مبارزه در انتظار توست... به قلب شیطان پناه ببر، خون‌ش را بریز و تا ابدیت آزاد شو...»

قبلا هم این کلمات رو توی کابوساش شنیده بود. در روزهایی نچندان دور و الان احساس میکرد، بالاخره میتونه بفهمه چهه معنایی دارن و خودش چی میخواد...
( جهت یادآوری: پارتک های اولیه یا همون پارت00-دومین تیکه)

♠♠♠

توی اون آشغالدونی که کیسه های زباله و آت آشغال روی هم کوه درست کرده بودند، مردی کوتاه قد با دماغی دراز و قوز دار از ترس پنهان شده بود و منتظر بنظر میرسید... و اشکهای هراسیده از چشمهای لرزونی که مدام به اطراف میچرخید پایین میریختند.

با شنیدن صدایی از محلی نچندان دور، باعث شدن اون بیشتر توی خودش جمع بشه و از وحشتِ اینکه مبادا صدای نفسهاش بیرون بیاد دو دستش رو روی دهن و دماغش بزاره.

کمی بعد کسی صداش کرد: اِزوالد... مستر پنگوئن...

این صدای بم همونی بود که پشت تماس تلفنی با فرمانده‌ی کلور شنیده بود. اما وحشت از نقشه‌های شوم و شیطانیِ خدای شرارت و حقه، نمیتونست مطمئنش کنه که اگه همین الان بیرون بیاد با جوکر روبه رو نشه.

صدای قدمهای محکمش نزدیک میشدند. صدا آهسته‌تر گفت: شهر جهنمیِ نفرین شده، منتظر شبه...

جمله رمز رو که شنید، نفس عمیقی گرفت، به خودش جرات داد و سرکی کوتاهی کشید.

با دیدن قامت بلند و ورزیده‌ی چانیول پارک که قبلا توی اسناد محرمانه‌اش تصویرش رو دیده بود، صداش رو آروم بالا برد: تنهایی؟

چانیول به سمت منبع صدا و دو تیله‌ی براقی که از پشت تله‌ای از زباله‌ها بیرون اومده بود، نگاه چرخوند و با اخمی گفت: به لطف اربابت دیگه نمیتونم روی اعتماد افراد گروهم ریسک کنم...پس آره، تنهام...

پنگوئن آروم و محتاطانه بیرون اومد.

چانیول: نترس، هیچکی این اطراف نیست...
جلوی دماغش رو با انگشت گرفت و اضافه کرد: مطمئن باش کسی هوس پرسه زدن این اطراف رو هم نمیکنه...

پنگوئن همونطور که نمیتونست نترسه و چشماش نچرخه، مقابل چانیول که خورشیدِ کم‌رو و همیشه پنهان گاتهام، به طرز عجیبی پشت سرش میدرخشید و سایه‌ی بزرگ قامتش رو روی زمین پهن کرده بود، ایستاد.

چانیول که از حرکات هیستریک و وحشتزده‌ی پنگوئن خیلی زود کلافه شده بود گفت: بهتر نبود شب قرار میزاشتی؟

پنگوئن هزیون وار گفت: شب این سرزمین متعلق به سایه های شیطانه، کار توی تاریکی، کارِ شیطانه... شیطان خونه‌ی شومش رو در تاریکی بنا کرده... شیطان جهنم رو به زمین میاره...

حرفهای بی پایه و قاطی پاتی و مملو از واژه‌ی "شیطانِ" پنگوئن باعث شد چانیول نفسش رو با فوتی بیرون بده و با خودش زمزمه کنه: چرا فکر کردم این میتونه یه راه حل و  کمک باشه...

فکر نمیکرد پنگوئن با اون ذهن و حال آشفته‌اش حرفش رو شنیده باشه پس وقتی جوابی از سمت اون دریافت کرد، کمی جا خورد: چون هستم... اما قبلش باید منو از اینجا ببری...

چانیول اخمش رو تمدید کرد: کجا؟

ازوالد: بیرون از گاتهام...

چانیول گفت: همه‌ی پُلهای شهر و ارتباط با خارج شهر منفجر شدن و مسیرها همه مسدود ان، فعلا هیچ راهی برای خروج از این جهنم نیست به لطف دارک و شما...

پنگوئن گفت: خودم میدونم...اما اینم میدونم که به زودی فرصتی پیش میاد که میتونیم بریم، تا اون موقع باید منو توی پایگاهتون مخفی کنی...

چانیول کلافه دستی توی موهاش کشید: مثل اینکه درست متوجه نشدی مستر، اون جوکر لعنتی بین ما نفوذی داره...

ازوالد یه قدم بهش نزدیکتر شد: نه، تو متوجه نیستی؛ اینکه با وجود تمام چیزهایی که اون درباره‌ی تک تکتون میدونه و در عرض کمتر از چند ساعت میتونه کاری کنه که حتی خودتون رو هم انکار کنید و بدون حتی یه گلوله با خاک یکسانتون کنه، اما هنوز سمت اون پایگاه ریزه میزه‌یِ مثلا سرّیتون نیومده، حتی با وجود اینکه دیگه برگ برنده‌ای مثل بتمن ندارید، چرا؟ اونم موجودی که کوچکترین مانع و رومخی رو به سرعت از سر راه محو میکنه...پس کاملا مشخصه یه چیزی جلوش رو گرفته. و اون هر چی هست، میتونه تا وقتیکه من از اینجا گم و گور بشم، نزاره دست جوکر به من برسه...

چانیول کمی در فکر فرو رفت اما بعدش رو کرد به اون و گفت: چی در عوض گیر من میاد؟

ازوالد به زور پوزخندی کج و کوله زد: اسرار جوکر و خونه‌ی شومش...

چانیول چشماش رو ریز کرد: چطور میتونم بهت اعتماد کنم؟

ازوالد دست برد توی جیب داخلی کت گرون قیمتِ پاره و پوره شده‌اش و یه یواس‌بی بیرون اورد.

چشمهای چانیول برق زدند.
میتونست همینجا این موجود خبیث رو بُکشه و اون فلش رو به چنگ بیاره.

ازوالد همونطور که یواس‌بی رو توی جیبش برمیگردوند، رشته‌ی افکارش رو برید: تو که فکر نمیکنی من انقدر ساده باشم؟ شاید از جوکر خورده باشم اما قطعا قد کوتاهم از پس تو بر میاد... یادت نره چانیول پارک، من الکی به اینجا نرسیدم. من شاگرد و مخلوق همون شیطانم...

چانیول نفسش رو کلافه بیرون داد و دستی توی موهاش کشید: از کجا بدونم برای خودشیرینی و عفو خالقت نمیخوای ما رو بهش بفروشی...

پنگوئن خنده‌ای کرد: مطمئن باش من حتی از تو هم دلایلی بیشتری برای متنفر بودن از جوکر دارم. اول اینکه گذشته و حال و آینده‌ام رو با خاک یکسان کرد و الان هم کسی که دوست داشتم رو...

بعد از مکثی و کنترل بغضش ادامه داد دوما: حتی اگر اون چیزی که دنبالشه رو همین الان دو دستی هم بهش تقدیم کنم، جوکر از جون من نمیگذره. با تمام چیزهایی که فکر میکنی راجع بهش میدونی اما تو هنوزم راه درازی تا شناختن اون شیطان داری و هیچوقت هم اون همه زمان رو پیدا نمیکنی...

چانیول کمی قدم‌رو رفت و فکر کرد.
با اینکه هنوز هم مطمئن نبود اما، برگشت سمت پنگوئن: تا شب همینجا بمون. میام دنبالت...

پنگوئن لبخندی پیروزمندانه زد ولی بعد از اینکه چندتا موشِ اندازه‌ی گربه پلاستیکها رو به صدا دراوردن، به سرعت به همون حالت وحشتزده‌ی خودش برگشت و دنبال پناهگاهی گشت: نه! اون اینجاست. منو رو پیدا کرد. میدونستم...کارم تمومه، دیگه تمومه...زمان زیادی نداریم...قبل از غروبِ کاملِ خورشید بیا دنبالم وگرنه، هم تو آخرین فرصتت رو از دست میدی و من هم جونمو...

چانیول به اون موشها نگاهی چندش‌وار کرد و بعد با پوفی به سمت ازوالد که پشت تپه‌های زباله گم شده بود، سر چرخوند.

این آخرین امیدش بود.

به سمت خروجی گورستان زباله‌ها به راه افتاد.
بعد از تمام حرفهای رد و بدل شده‌، حرفهای لعنتی و نسبتاً منطقیِ ازوالد کابلپاد درباره‌ی اینکه چرا هنوز جوکر منهدمشون نکرده، توی ذهنش بولد شده بود.
آخه چی میتونه مانعِ شاهزاده‌ی آشوب برای دستیابی و نابودی اونها شده باشه؟

ذهنش ناآروم بود و چیزی باعث میشد حتی بیشتر از قبل حس بد توی وجودش موج بزنه.

سرش رو بالا گرفت و خورشیدی که زور میزد خودش رو از زیر ابرهای گرفته بیرون بِکشه رو تماشا کرد.

«بزودی همه چی تموم میشه... یا نور پیروز میشه یا شب، ابدی...»
.
.
.

اگر میخوای به نور برسی، اول باید به شب احترام بزاری؛ اما به یاد داشته باش! سقوط به جهنم آسان است...

*به حرف شیطون گوش ندید و تنبلی نکنید نظر بدید لاولیز، باشه؟😉😘

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now