×Chapter17×

161 63 20
                                    


نمیدونست چرا ولی احساس خوبی نداشت...شاید بگید چقدر احمقه که نمیدونه چرا؛ شاید هم احمقه که "سعی میکنه" دلش رو به این خوش کنه که بخاطر قراردادِ لعنتی و ننگینِ جوکر و چان، قرار نیست به این زودی، برای بار چهارم بمیره.

البته احساس خوب نداشتن فقط توصیف حالِ یک لحظه‌ در اون کاخ پر جلال و جبروت و عجیب و غریب بود، بقیه‌اش برای تفسیر نیاز به حال و حوصله داشت که سهون توی اونا کمبود ذاتی داشت، چه برسه به الان...

با اینکه بهش گفته بودن که میتونه از اتاق بیرون بره، ولی همون احساس ناجور و حس ناامنی مانعش میشد.
همون احساسی که از همون ابتدای کار انگولکش میکرد و بهش میگفت عاقبت خوبی در انتظارش نیست!
همون احساسی که میگفت قراره به زودی خون سرخش، رنگی بشه روی دیوارهای عمارت جوکر و بعد روکشی از طلا اون رنگ سرخ رو بپوشونه.

طول و عرض اتاق رو با پاهایی که دیگه اون بوت های نیم بلند و چرم و جورابهای ساق بلند اونها رو گرم نمیکرد،طی میکرد و بی واسطه میتونست سرمای سرامیک براق و بلورین اتاق رو کف پاهاش حس کنه، شاید از لحاظ فیزیولوژیکی خودآزاری محسوب میشد ولی این خودآزاری کوچولو یجورایی آرومش میکرد، اونهم وقتی‌که انگار که قایقِ کوچیک و ضرب خورده ی دلش روی اقیانوس پهناوری تنها، شناور مونده و تا چشم کار میکنه جز اب چیزی نمیبینه...

صدای تقه‌ی در اتاق، پاهای برهنه‌اش رو متوقف کرد و سرش رو به سمت خودش چرخوند.

بدون تایید سهون، در با مکثی کوتاه باز شد و دختر که خودش رو جورجیا معرفی کرده بود، داخل شد.

درب رو بست، قدمی جلو اومد و گفت: رئیس فرمودند یک ساعت دیگه، قراره ناهار رو با ایشون میل کنید...

این جمله کاملا خبری بود. و البته که بوی دستور هم میداد.
سهون نقش اخم کمرنگی که بین ابروهاش بود رو پر رنگتر کرد و نگاهش رو از جورجیا گرفت.

دختر اضافه کرد: میتونید توی این مدت یک دوش بگیرید تا سرحال بشید...

سهون با همون اخم جذاب، دوباره سرش رو به سمت دختر چرخوند و با حرص گفت: اینم از دستورات اون رئیسِ کله خرابته؟

جورجیا که انگار از این تهاجم ناگهانی سهون جا خورده بود با چشمهای متعجب و گیج، پرسید: بله؟!

سهون پوفی کرد و دستی لای موهای لختش کشید و اونها رو عقب فرستاد.
کلافه چشماش رو بست و سعی کرد آروم باشه.
چشماش رو باز و به دختر نگاه کرد.
این درخششِ کم سوی توی چشمهاش بر خلاف نگاه‌های مرده‌ی دیگر افراد کاخ، نشون میداد که مثل اینکه هنوز طلسم جوکر روش کاملا نفوذ نکرده.

سهون کنجکاو بود بفهمه که این چراغِ بی جون چقدر دووم میاره.
نشست روی تخت...
سعی کرد نگاهش آروم و گرم باشه...
:گفتی اسمت جورجیاست؟

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now