×Chapter35×

187 64 36
                                    


♠ یه هشدار کوچولو اما جدی...
لطفا افرادی که باورها و اعتقادات تثبیت نشده و روحیه‌ی ضعیف دارن از خوندن این فیکشن پرهیز کنن. این فکیشن ژانرش دارک و انگسته و حرفهایی که از اعتقادت شخصیتها زده میشه به دلیل شخصیت پردازیشونه و هیچگونه صحتی در دنیای واقعی و قشنگمون ندارن، پس خواهشا نزارید روتون تاثیر منفی داشته باشه و اگر فکر میکنید ممکنه داشته باشه، خواهشا به خودتون و روح و ذهن لطیف و پاک‌تون لطف کنید و نخونید! ♠


نگاه بی حس سهون از روی دختر  به سمت جوکر کشیده شد.
توی چشمهاش آتشی از وجودِ شیطان رو شعله ور دید، پر از اشتیاق، ذوق و خوشنودی...
عجیب بود.
اما این سومین بار بود که سهون احساس میرد مجذوب گرما و قدرت این آتشِ شیطانی میشه.
آره...غیر از این هم انتظار نمیرفت.
سهون مجذوبِ سیره‌ی شیطان شده بود؛ اهریمنی که بخاطر بی‌ارزش دیدنِ انسان به خدای خودش هم پشت کرد.
شکنجه دادن این موجودِ گِلی برای روح آتشین شیطان مملو از لذت بود.
سهون نه ناراحت بود و نه عصبی و نه منزجر...
نگاهش رو از جوکر گرفت، از اون اربابِ پلیدی‌ها که نفسی رو که خدا توی وجودِ سهون دمیده بود، روحش رو، در هم شکسته بود، و با چشمهای سردش دوباره به دختر نگاه برد و اینبار با دیدن زجه‌های دخترک و فریاد های بی زبون، زجرآور و بی‌جون پسرِ یه چشم و آسیب دیده، گوشه‌ی راست لبای رنگ پریده‌ش، خیلی محو به سمت گونه‌اش متمایل شود.
سهون آسیب دیده بود. به قول مردم اطرافش مریض روانی بود. یک اختلال روانی که بهش اجازه نمیداد احساساتش رو اونجوری که هست و میخواد نشون بده و در تراژدیکترین دورهی زندگیش هم به جای گریه، قهقهه میزنه. سهون شاید مریض بود اما جنون نداشت؛ البته الان خیلی چیزا فرق کرده بود و شاید سهون هم داشت تغییر میکرد. شاید باید تغییر میکرد.
جوکر نگاه ابلیس‌وارش رو، روی پسرِ عجیبی که انگار بالاخره تصمیم جدیدی برای زندگیش گرفته بود، سوق داد و نیشخندِ سرخ چشمای تاریکش پر رنگتر شد.
« بالا برو...تمام تلاشت رو بکن... تو قرار زیباترین و باشکوهترین سقوطی باشی که شاهدشم...»
رو کرد به پسر ِزبون بریده که فریادهای خفه شده‌ای میزد و زخم‌های دهن و چهره‌اش سر باز کرده بودند و اشک های باقی مونده اش با عجز از میان تک چشم نیمه باز و پلک متورمِ چرک کرده‌اش بیرون می اومد: خوب نگاه کن...چون من میخوام، باید خوب ببینی... این سزای کسیه که بزرگترین قانون منو میشکنه... این چیزیه که وقتی "آدم"ـی که خودش رو به شبِ تاریک تقدیم کرده ولی به خودش جرات میده "عاشق" بشه، باید از طرفِ شیطان منتظرش باشه... عذاب...
پسر نگاهِ خونین و بغض آلودش رو به جوکر داد و با زبونِ بسته به التماس افتاد؛ انگار که میتونست حدس بزنه ابلیس چه نقشه ها براش داره.
جوکر سمتش متمایل شد و با نگاهش اون رو وادار به سکوت کرد: انسانهای احمق و خفاشواری مثل تو که فکر میکنن بعد از تسلیم تاریکی شدن، هنوزم میتونن آدم باشن و شیطان رو دور بزنن، لایق بخشش نیستن...

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now