×Chapter23×

186 64 32
                                    



جنونِ قدرتدار بودن؛ نه، بهتره بگیم جنون به تنها قدرتدار بودن...


جوکر تنها کسی بود که قانون وضع میکرد. و تنها کسی بود که میتونست اون قوانین رو زیر پا بذاره.


دیگران اگر قانون شکنی کنن، مجازات میشن؛ با خونشون...


اطاعت امر نکردن و یا سستی کردن در دستوراتش به هر دلیلی، سرپیچیِ عمدی بشمار میره و بی احترامی به اربابه...



نیرنگ بازی یا به قول خودش" ادای زرنگا رو دراوردن"، هر چقدر که از سر ناچاری و استیصال و هر چقدر هم که کوچیک یا بنظر بی اهمیت، مورد تمسخر قرار دادنِ ارباب محسوب میشه.



بندگی برای کسی غیر از او، اونهم وقتی مُهر بَردگی‌ش رو داری، کوچیک شمردن اربابه.



خانواده داشتن؛ نه، عاشق شدن و قلب داشتن، اشتباهی منزجر کننده در محضر اربابه...


بی اجازه سر بلند کردن، زل زدن، زبون بازی، نافرمانی و سرکشی از دستورات و احترامات اربابه...


و خون سرخ جواب همه اشون از طرف اربابه...


اربابِ این کاخ دیوانیِ دیوانه، جوکر...



دوباره عُق زد.


‌نفسش به اجبار بالا میومد.


سرش سنگین بود.


دست وپا زدن بی‌نیتجه در مقابل اون تاریکی مطلق ...


جوکر با دستای خودش، یکی از چشمهای آبی و گستاخ پسر رو از کاسه دراورده بود، با انگشتای کشیده‌ی لعنتی خودش دراوردش و جلوی پاهای کوفتی سهون پرت کرد.


دوباره معده اش در هم پیچید...عق زد...


صدای قهقهه‌ی سرخ جوکر و پشت بندش همراهی افرادش هنوز مثل ناقوس توی گوشش زنگ میخورد.


نفهمید چطور خودش رو با اون پاهای سست و بی‌جون به تخت رسوند و تنِ بی‌حسش رو روی اون پرت کرد. بالاتنه‌ی تیشرت سفیدش خیش شده بود چون آب رو مشت مشت و با شتاب توی صورت خودش کوبیده بود و بعد سرش رو هم زیر آب گرفته بود.


بعد از چهار روز، دو لقمه کوفت کرده و الان همه رو بالا اورده بود.


سرش خیس و قطرات آب از روی صورتش چکه میکردن یا خیلی هوس برانگیز سُر میخوردن پایین...


بدنش از ضعف و کمبود فشار لرز گرفته بود و رنگش سفیدتر از حالت معمول...


خودش رو بغل گرفت و تن‌ش روی تخت بالا کشید و سرش رو روی بالش نرم و لطیفش فرو کرد. به پهلو و پشت به درب اتاق که در اصل سلول‌ش حساب میشد، پاهاش رو مثل نوزادی تو شکمش جمع کرد.


توی خودش مچاله شد.


«یعنی وقتی منم اون سرباز رو پاره پاره کردم اینجوری دیده میشدم؟ یه هیولا؟!»

💀APOPHIS💀Kde žijí příběhy. Začni objevovat