×Chapter41×

208 78 53
                                    

نگاه کریس از روی پسرک گستاخ و رنگ پریده به سمت رئیس بزرگ کشیده شد.
خیلی طولش نداد و با اشاره به بقیه، خودش هم با احترامی کوتاه از تالار خارج شد و دستور داد، دربهای بزرگ تالار رو ببندند.
جسم سهون بی اراده کشیده شد سمت عطری که از اون فاصله هم میتونست ببلعتش...
از پلکان برای رسیدن به اون، پادشاه تاریکی و تخت سلطنت شیطانیش بالا رفت، با پاهایی که انگار با دیدنی اون دوباره جون گرفته بودند.
در فاصله‌ی خیلی کمی از مستر جِی که بر تخت سلطنتش تکیه زده بود و گل میز دایره‌ای شکل و تیره رنگی که انواعی مشروب و نوشیدنی‌های الکلی روی اون کنار دستش، سمت راست قرار داده شده بود، قدمهاش رو متوقف کرد.
جوکر دست جلو برد و یکی از دستهای سرد و استخوانی سهون رو گرفت: حالت خوب بنظر نمیرسه...
سهون نگاهش رو از چشمای جهنمی و لوسیفروار او گرفت و به گل میز که توی چشمهاش می‌درخشید داد.
تشنه‌اش بود...بدجور...آیا این مایعای رنگارنگ تشنگی جهنمیش رو ارضا میکنند؟
دیدن جام پر از شراب ناب و سرخ رنگ، زبون چوب شده‌اش رو توی دهن خشکش به چرخش و حرکت دراورد و بدون اینکه دستش رو از بین دستِ نسبتا گرم جوکر آزاد کنه، دستی دیگه‌اش بی اختیار جلو رفت و جام پایه بلند رو به چنگ گرفت و یکجا بالا داد.
طعم تلخ و گسِ اون مایعِ خونین، زبون و گلوش رو آزُرد.
نفهمید چطوری جام رو سرجاش برگردوند که در کسری از ثانیه صدای خرد شدنِ جام کریستالی توی تالار مسکوت پیچید و جام درجا خرد شده بود.
جوکر جوری که انگار این صحنه ها رو از قبل دیده باشد، با آرامشی خاص و لبخندی یه وری به او خیره بود.

سهون، خمار و بی‌قرار، طوری که انگار صدا خرد شکستن جام براش یه زنگ هشدار باشه، دوباره به سمت جوکر چرخید و درحالیکه مغزش کاملا تعطیل شده بود و با دیدن جوکر و بالا دادن اون نوشیدنی کوفتی، دمای بدن یخزده‎اش هم داشت بالا میرفت، خودش رو بین پاهای با فاصله‌ی جوکرِ قرار داد و در آنی روی پای او نشست. سر جوکر رو با دستای سردش قاب گرفت و لبهایی که هنوز رد و طعم اون شرابِ اعلا رو داشتند رو به لبهای سرخ تیره‌ی شیطان کوبید.
دستهای قدرتمند جِی از دسته‌‌های تخت سلطنت‌ش جدا شدند و دور کمر سهون پیچیدند.
همونطور که لبهایش رو در بازی لبهای سهون حرکت میداد، کمر باریک سهون رو به تن داغی خودش نزدیکتر کرد.
بنظر میرسید بازی رو به دست پسرک یاغی سپرده؛ ولی پوزخندِ محوی که توی نگاهِ خیره‌اش به پلکهای بسته‌ی کیتن موج میزد، چیز دیگه‌ای میگفت.
طعمِ گس شرابِ ناب لبهای سهون باعث شد او هم چشمای سیاهش رو ببنده و غرق لذتِ تسخیر شود: اووووم...
تن سهون کم کم داغ میشد و احساس سرخوشی به وجودش سرازیر... همون حسی که خمار و خواهانش بود؛ تشنه‌اش بود.
نفس کم اورده بود ولی قصد جدایی از آن منبع حیاتی را نداشت تا اینکه جوکر برای کمک به سیستم تنفسیِ اون کمی به عقب هلش داد.
از زیر بغلش گرفتش و جسم سبک سهون رو کمی بالا برد تا جای بیبی بویش رو توی بغلش درست کنه؛ طوری که بتونه راحت‌تر بتونه پاپی رو در اختیار داشته باشه.
تن‌ش به تن جوکر چسبانده شد و سرهاشون روی شونه‌ی هم دیگه جای گرفت.
صدای بم و هاسکیِ جِی زمزمه وار به گوشهای حساس اون رسید و لبهاش لاله‌ی گوش سرخش رو نوازش کرد: حواست به خودت باشه بیبی...نمیخوام قبل از این سه روزِ باقی مونده نفسات تموم شن...

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now