×Chapter43×

179 78 64
                                    


♠♠♠

سباستین به محض دیدنِ موجودی متحرک در دوربینهای حرارتیِ نزدیک ورودی مخفیِ پایگاه سرّی، که به طرز غیر معمولی تصویرش مدام قطع و وصل میشد، سعی کرد روی اون زوم کنه.
اخمهاش در هم کشیده شدند و زمزمه کرد: آدمه؟
سریع به سمت لانا که پشت میز سمت چپش نشسته بود، چرخید و گفت: هِی لانا، میشه دوربین مادون قرمز شماره هفت رو بررسی کنی، یک چیز مشکوک داره به ورودی مخفی نزدیک میشه…
و بعد سرپرست بخش رو صدا زد: کاستاس!
کاستاس سریع خودش رو رسوند و سمت تصویر دسکتاپ خم شد: چیشده؟
لانا به سرعت دوربینها رو بررسی کرد و با زوم و افکتهای نوری تونست تشخیص بده، اون فرد آشفته و زخمی با قدمهای ناموزون، سهونه...
لانا با شوک به سمت کاستاس برگشت:اون..پسره.. سه‌هونه!
کاستاس سریع صاف ایستاد و با قدمای بلند به سمت میز اون اومد.
توجه بقیه هم جلب شد.
کاستاس با تعجب و اخم به مانیتور خیره بود و صداش رو بالا برد : پیت، سریع به چانیول خبر بده...
بعد رو کرد به سَب(مخفف سباستین) و گفت: با چندتا از بچه‌ها برید سمت ورودی و منتظر دستور باشید...
پیت و سباستین بدون اتلاف وقت، بیرون رفتند.
کاستاس رفت پشت میزش نشست و خطاب به بقیه بچه ها گفت: دو تا از کوادکوپتر ها رو بفرستید اطراف رو چک کنن، ببینن تله نباشه...
لانا بعد از لحظاتی گفت: بَت( خفاش)K.69  و pq  آزاد شدند...

چانیول با سرعت خودش رو به سَب و افراد آماده‌اش رسوند و گفت: باز کنید ورودی رو...
سب گفت: اما هنوز امنیت تایید نشـــ....
چانیول عصبی و مضطرب صداش رو بالا برد: پس کِی این امنیت کوفتی تایید میشه؟ نمیتونید کارِ لعنتیتون رو سریعتر انجام بدید؟
بکهیون که دوان دوان به اونها نزدیک میشد‌ با وجود نفس نفس زدنهاش دستش روی شونه‌ی چان گذاشت و گفت: آروم باش چان...
چان پوفی کشید و موهاش رو با دستش عقب فرستاد و با قدمهای آشفته دور خودش چرخید.
صدای کاستاس توی گوشی به سَب اعلام کرد که وضعیت سفیده...
سب سمت چان برگشت و گفت: وضعیت سفیده...
اخمهای بک کمی در هم فرو رفتند. اغلبشون همین حالت رو داشتن با شنیدن اینکه وضعیت سفیده...
اما چانیول به محض شنیدن این دو کلمه با برقی توی  چشماش، به سمت افراد برگشت و گفت: پس منتظر چی‌اید؟ ورودی رو باز کنید...
ورودی باز شد و چانیول به همراه پیت و چندی از افراد مسلح وارد آسانسور شدند و بالا رفتند.
چارلی و دیان خودشون رو به بکهیون و سب که جلوتر از بقیه جلوی ورودیِ بالابر ایستاده بودند و بالارفتن گروه رو تماشا میکردن، رسوندن.
چارلی هیجان زده و متعجب گفت: تازه شنیدم، واقعا سهون اومده؟!
بکهیون همونطور که با اخم کمرنگش به نقطه‌ای خیره شده بود، سری تکون داد و زمزمه کرد: وضعیت سفیده...
دیان هم اخمهاش در هم فرو رفت.
آسانسور بزرگ پایگاه پایین اومد و سهون نیمه بیهوش و زخمی روی کول چانیول پدیدار شد.
چارلی سریع به سمتشون رفت.
بکهیون با دیدن سهون، در لحظه، افکارش پراکنده و دور شدند و با قدمهای سریع به سمت اونها رفت.
نگاهی به ظاهر سهون انداخت و لبخند گرم و تلخی به چهره‌ی رنگ پریده و لاغر شده‌ی اون زد.
همونطور که چانیول، سهون رو با قدمهای سریع به سمت بخش درمان همراهی میکرد، سعی کرد سهون رو هُشیار نگه داره: سهون؟ سهون، صدامو میشنوی؟ سهون...
یک زخم نسبتا عمیق روی بازوی چپش سهون بود و خونریزی داشت.
سهون رو روی تخت سفید خوابوندند و لِی و شیومین هم بالای سرش اومدند.
چانیول جز یک قدم که برای باز کردن جا برای لی و شیومین بود عقب‌تر نرفت و چشماش خیره به اون پسرک زخم خورده و بیچاره موند.
لِی نگاهی به زخم بازوی سهون انداخت و گفت: نسبتا عمیق بریده اما نیازی به عمل آنچنانی نداره...شیو، پک خون و مسکن و مکمل بیار. بک، لوازم بخیه...
شیومین به دنبال وسایل رفت و بکهیون لوازمِ ضد عفونی رو آماده کرد.
نگاهش به چانیول خورد که نگرانی و خوشحالی همزمان توی چهره‌اش موج میزد.
سعی کرد لبخند بزنه و سمتش رفت و گفت :چان، بهتره بیرون بمونی...
چان که انگار اصلا متوجه بک نشده بود، باز هم به سهون خیره موند.
بک از حواس پرت چان،  نفس عمیقی کشید و دستش رو روی شونه‎ی او گذاشت و اون رو متوجه خود کرد.
چان طوری که انگار از دنیای دیگه‌ای بیرون اومده باشه گفت: چی؟
بکهیون لبخندش رو عمیقتر کرد و گفت: نگران نباش، چیزیش نمیشه...اینجا دیگه جاش امنه...
چانیول لبخندی متقابل زد و دوباره نگاهی به سهون که چشماش گهگاهی نیمه باز میشدند، انداخت و با اکراه از اتاق بیرون رفت.
لحظاتی به درب اتاق خیره شد و بعد از چند لحظه مکث، نفس آسوده‌ای رها کرد و بعد از نگاهی دیگه به اون جسمِ زخمی و لرزون روی اون تختِ نفرین شده، بیرون رفت.
چارلی بیرون اتاق توی راهرو ایستاده بود و به اسلحه‎ی خون‎آلودِ توی دستش خیره...
چان کنجکاو، اخم کمرنگی کرد و سمت او رفت: این چیه دستت؟
چارلی که از افکارش بیرون پرت شده بود، جا خورد و گفت: آاا، اومدی؟ حالش چطوره؟ زخمش که جدی نیست؟
چانیول لبخند محوی زد و گفت: نه ، مثل اینکه جدی نیست خدا رو شکر...
چارلی نفس آسوده‌ای کشید و لبخندی زد.
چانیول دوباره پرسید: گفتم این چیه دستت؟
چارلی که انگار تازه یادش اومده بود گفت: پیت از کنار سهون برش داشته...
چشمای چان ریز شدند. چطور متوجه این نشده بود؟
چارلی تفنگ رو سمت چان گرفت: یکی از تیراش کمه... اگر سهون به کسی شلیک کرده باشه، میشه مطمئن بود اون فرد آسیب دیده؟
چان تفنگ رو از چارلی گرفت و خیره به اون سرش رو به تایید تکون داد: مهارت تیراندازی سهون فوق العاده است و از اونجایی که فقط یه تیر کمه، میشه اینطور در نظر گرفت که اون فرد یا مُرده یا با مرگ فاصله‌ی چندانی نداره...
چارلی با چشمای درخشان به چان نزدیکتر شد و گفت: و اگر اون فرد جوکر بوده باشه؟
چان نگاهش رو به چارلی داد و به این فکر کرد که واقعا اگر اینطور باشه، خوبه یا نه...
نگاهش رو به سمت درب بسته‌ی اتاقی که سهون اونجا در حال مداوا بود، داد و نفس عمیقی کشید: بهتره الکی خیالبافی نکنیم...باید صبر کنیم تا خودش برامون توضیح بده...

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now