×Chapter36×

181 66 15
                                    

نگاهش رو چرخوند.
خبری از دوربین نبود، مثل باقی مکانهای کاخ...
یک اتاق حدوداً به اندازه‌ی اتاقِ قرضیِ خودش، اما با تمی سفید و طلایی...
ملوکانه...
سهون در این مدت فکر میکرد اینجور رنگها توی این کاخ نفرین شده باشن؛ ولی این اتاق با تم روشن و شاهانه‌اش، انگار که برای فرشته‌ای آماده شده بود. یک جور فرشته‌گاه...
زیاد طولش نداد و دنبال جایی گشت که خودش رو اونجا پنهون کنه.
اولین گزینه‌ی جلوی دیدش، درب چوبیِ سفید با حاشیه‌و طرحهای طلایی‌ای بود که به نظر سرویس بهداشتی می‌اومد.
با قدمهای سریع به سمتش رفت و بعد از باز کردن در‌، بی‌معطلی داخل شد و در رو آروم و بی صدا بست.
و دقیقا همزمان با بسته شدن اون درِ سفید و طلایی، درِ اتاق باز شد.
نفسش رو حبس کرد.
صدای یک مرد و یک زن که با هم گفتگو میکردن به گوشش میرسید.
گوشش رو به در چسبوند.
مرد با صدای کلفت و خشنش، همونطور که ته خنده‌ای داشت گفت: نمی دونی چه حالِ خفنی دارم، وقتیکه اون احمق رو توی زنجیر ارباب میبینم...
زن هم با صدایی پر نیشخند گفت: ما از دارک متنفریم، چون ارباب ازش متنفره... ما از زنجیر شدنشون خوشحالیم، چون ارباب خوشحاله...
مرد: حق با توعه... اما من موندم چطور شد یهو اینا با پای خودشون اومدن خدمت ارباب و چرا ارباب ایندفعه انقدر تند رفت؟
انگار توی اتاق متوقف شده بودن و حرف میزدن: کسی که نمیتونه از ارباب حساب کشی کنه که بدونیم اما هرچی هست به اون شبی که رفتن آرخام (آرکهام) مربوط میشه...
مرد با صدای "هوووم"ـی بم و گرفته تایید کرد و بعد صدای کشیده شدن ملایم دو سطح مثل کِشو به گوش رسید.
صدای زن همونطور که کمرنگ میشد، سهون رو کنجکاوتر کرد: حالا هم ارباب میخواد که هرچه سریعتر این پروژه‌ی لعنتی تموم بشه...مهلت "استاکمن" همراه با صبر ارباب، داره ته میکشه...
صداها قطع شد.
سهون بیشتر گوشش رو به در چسبوند.
در رو آهسته و بی صدا، خیلی کم، باز کرد و از لای اون نگاهش رو چرخوند.
خبری نبود.
اوندو اونجا نبودن.
در رو بیشتر باز کرد و قدم بیرون گذاشت.
مطمئن بود، صدای در اتاق رو نشنیده.
نگاهش رو توی اتاق چرخوند.
تخت خواب دو نفره و دارای آسمانه‌ای از جنس دو رنگ حریر و دو عسلی و آباژور گرانقیمت روی اونها. مبل تک نفره‌ی تاجدار و پایه کوتاه کنار تخت و دِراورِ سمت دیگر اتاق و مقابل اون.... پرده های ضخیم پشت مبل با طرحهای طلایی و براق روی پارچه‌ی ابریشمی دوخته شده، چشمش رو گرفت و قدمهاش رو راهی کرد و روی قالیچه‌ی دست بافتِ گرانبها پا گذاشت و ازش گذشت.
پرده رو بین انگشتای سفید و استخونی‌ش گرفت و کنارش زد.
چشماش، کوبیدند حقیقتِ اتاق مجلل و باشکوه رو که عطری خوشبو و ملایم، هوای گرم و نوازشگرِ اون رو دلپذیر کرده بود.
پنجره‌ای رو به دیواری سر به فلک کشیده که نمیشد حتی انتهای اون رو دید.
اما حقیقتِ پتک وارِ منظره، مصالحی بودند که دیوار از اون بنا و سر به فلکِ شب شده بود.
استخوان و جمجمه...
بوی خون توی مشامش پیچید.
پرده‌ی ضخیم و لطیف از بین انگشتاش رها شد.
برگشت و دوباره نگاهش رو توی اتاق چرخوند.
الان دیگه نظرش باچند لحظه پیش متفاوت بود.
اینجا بهشتِ کاخ نبود. فرشته‌گاه نبود.
اینجا مثل یک تله بود، مثل وسوسه...
اینجا قتلگاه بود!
تابلوی نسبتا بزرگ کنار تخت نگاهش رو خیره کرد.
سایه ها...
حلقه زده بودند بر گودالی از مملو رنگ سرخ... بالها و جسمهایی بر زمین افتاده و زخمیِ موجوداتی نورانی که لطافتشان از پشت رنگها و تار و پود بوم هم قابل لمس بود رو پشت سر رها کرده بودند و تنها بازمانده رو محاصره کرده بودند.
الهه‌ای که بالهاش بریده شده بودند، وسط اون جویبارِ خون، زانو زده و محل جراحتهای بیشمارش، تنِ برهنه و سفیدش رو سرخ و کبود کرده بودن؛ ولی از همه بدتر جای خالیِ قلب وسط سینه‌اش که با مهارتِ بینظیر و ظرافت بالایی به قلم رفته بود، بدجور تو ذوق میزد و با نگاهِ سراسر سیاهش به دستهای خونی‌ش خیره بود.
هولناک بود.
سایه ها اون فرشته رو سلاخی کرده بودن.
اما چیزی که سهون رو در تفسیر و برداشت‌ش، به شک می‌انداخت، هاله‌ی لبخند بر لبهای سرخ از خونِ الهه بود.
گوشه‌ی تابلو، امضای هنرمند به چشم میخورد.
گرچه بیشتر شبیه شماره بود تا امضا...
گوشه‌ی تابلو به رنگ سرخ و به شکل کج و معوج، عدد شش رومی نوشته شده بود.( (lV
سهون نگاه از تابلوی منزجر کننده گرفت و نگاهش رو دوباره توی اتاق چرخوند و تازه متوجه در نیمه باز کمد دیواریه روبه روی تخت شد.
سهون مطمئن بود وقتی خودش وارد اتاق شد، اون در نیمه باز، کاملا بسته بوده.
این یعنی اون دونفر، اون رو باز کرده بودن.
سهون به سمت اون رفت و با احتیاط در رو باز کرد.
کمد، بزرگ ولی خالی بود.
نگاهش رو بالا و پایین کرد و چشمای تیزبینش باریکه‌‌ای از نورِ کمسو و ضعیفی رو از لای دیوارِ انتهای کمد، تشخیص داد.
باید متعجب میشد اما... لعنتی به خودش و این جهنم فرستاد که همه‌ چیز داشت براش عادی میشد. هر چند توی شغل سابق از اینجور جاسوس بازیا زیاد انجام داده بود. اما قبلا میتونست، پشتِ دری رو که باز میکنه پیش بینی کنه، اینجا پشتِ درای به ظاهر معمولی هم...
پا توی کمد گذاشت و قدمی برداشت تا به انتهای کمد رسید.
به دیوار دست کشید.
اما اونجا دیواری نبود؛ در بود. کشویی...
اخماش کمی توی هم فرو رفت. کنجکاوی قلبش رو به تپش میانداخت.
"وات د فاک؟!"
در رو آهسته و به میزان کمی باز کرد.
چیزی که از لای درب دید باور نکردنی بود.
با تشخیص اینکه کسی در محیط پشت در نیست اون رو بیشتر کنار زد و با برخورد هوای گرم و معطر به چهره اش، بیشتر شوکه شد.
اوندو نفر از اتاق بیرون نرفته بودند و هیچ چیزی هم از کمد برنداشته بودند.
اونها به کمد وارد شده و بعد به اتاق دیگه‌ای، کاملا شبیه با اتاق قبلی اومده بودند.
همه چیز مشابه همون اتاق قبلی بود حتی عطر پراکنده در فضا... در واقع بیشتر از تشابه... اتاقها کاملا یکسان بنظر میومدن.
نگاه گیجش، توی اتاق چرخید.
پیدا کرد، تنها تفاوت اتاقها باهم، قابی بود که به همون بُعد در همون مکان نصب شده بود.
قدمهای سریعش رو سمت قاب برداشت.
الهه با بالهای آتش گرفته و ردایی سیاه بر زمینه‌ای از تاریکی، در قلبِ حضورِ جمعی از موجودات کریه و چندشناک، بر تختی جهنمی که جویبارِ خون از زیرپاهایش جاری بود، مقتدرانه تکیه زده و با چشمای تاریکش به سهون خیره شده بود.
نیشخندِ وحشی و سرخش به دریده شدن اون فرشتگانِ سفید و نورانی، رعشه برانگیز بود.
سایه ها اون رو محاصره نکرده بودند.
مثل اینکه اون خودش خالق اون شیاطین بود.
الهه، خودش، بالهاش رو بریده و قلبش رو از سینه‌اش بیرون کشیده بود.
و سهون حالا معنای اون لبخند محو و خونین رو میفهمید.
الهه قلبش رو به شیطان فروخته و تخت رو در ازای اون ستانده بود.
کنار تابلو عدد هفت رومی، به همون روش قبلی، نقش شده بود با این تفاوت که نوشته،ی دیگه هم زیر اون به چشم میخورد.
IIV
" Welcome to Hell"

سهون میتونست قسم بخوره این جمله رو از روی چشمهای تاریکش با اون درخشش کوچیکشون و نیشخندِ سرخ تیره‌ی شیطانِ نشسته بر تخت هم میتونست بخونه.
نگاه آشفته شده‌ش رو از نقاشی گرفت.
قلبش دردناک میکوبید. انگار فریاد میزد: این یه قصه یا نقاشی نیست! این همش نیست! این... آخرش نیست!

به سمت کمدِ اتاق رفت.
با درنگ بازش کرد.
یکسری روپوش و کاور و ماسک و غیره،گوشه‌ی اون به اویز، آرویزون شده بود.
سهون قدم درون کمد گذاشت و درش رو بست.
دیوار کمد رو کمی به سمت مخالف کشید.
کنار رفت.
مقابل چشماش سالنی بزرگ و شلوغ از وسیله بود، اما هیچ شخصی در اون به چشم نمیرسید.
از کمد بیرون اومد و دربش رو مثل قبل روی هم گذاشت.
فضا شبیه به یک کازینو بود.
نوهای هالوژنی و لوسترایی لوکسی که فضا رو پر از رنگ و نور اما تم شب‌زنده‌دارانه‌ای به محیط بخشیده بودن. اما هواش یکم گرفته و کدر بود.
یه لحظه حس کرد چیدس شبیه یه غبار توی ریه‌اش نشسته و این به سرفه مینداختش و اون مجبور شد برای خفه نشدن، با گرفتن دستهاش مقابل دهنش سرفه‌های کوتاه و پشت سر همی بکنه.
صدایی به گوشش رسید و نگاه شوکه‌اش رو به سمت خودش کشوند.
مرد سیاهپوستی که یک چشم بندِ مشکی رنگ روی چشم راستش داشت، با روپوش سفید، به همراه مرد هیکلی‌ای  از اتاقی بیرون اومد.
سهون سریع خودش رو جمع کرد و پشت یکی اد اون میزهای بزرگِ پوکر، پنهان کرد.
صدای خشنِ آشنای مردِ هیکلی به گوشش رسید: ارباب گفتن فردا باهات حرف میزنن...
مرد سیاهپوست و یک چشم: اما من الان باید باهاش حرف بزنم...
مرد جلوی اون رو گرفت و با لحنی پر تهدید گفت: برگرد سرکارت استاکمن...نکنه هوس کردی ارباب چشم دیگه‌ات رو هم از کاسه دربیاره؟
بعد از اندکی عربده‌ی مرد به گوش رسید و سهون رو تکونی داد: منتظر چی هستی؟
سهون الان شناخت اون صدای خشن و پر خشِ مرد گند‌بک رو. اون یارو، داگ، بود. سگ وحشی و تازیِ ارباب کاخ...
و دوباره دور شدن اون دو نفر...
سهون به میز تکیه زد.
احساس خفقانی که داشت بهش هجوم میورد باعث کمبود اکسیژن توی سینه اش میشد.
هوا زیادی گرفته بود.
هرچی بیشتر نفس فرو میداد، سرش سبکتر اما گیجتر و دردمندتر میشد.
سعی کرد از جاش بلند شه.
باید ته و توی این جهنم رو درمیورد.
از جاش بلند شد، اما چشمش به دری بلند و بالا و متفاوت با بقیه‌ی در های سالن خورد.
دری بلند و بالا که بر سر اون تابلویی زرین و حکاکی شده‌ای با مضمونی به چشم میخورد.
همونطور که نگاهش مراقب اطراف بود و گوش‌هاش تیز، با قدمهای سریع به درب نزدیک شد و سعی کرد اون رو بخونه.
با خوندن نوشته‌ی پر خط و پیچیدگی، مطمئن شد که تصمیمش اینه که وارد مکان پشت اون در بشه...
"Hector"
" تالار هکتور؟!" مزین با نماد خاج♣
قبلا اسم اینوتالار رو از جورجا شنیده بود.
دستگیره‌های دو طرف در بزرگ و سنگین رو گرفت و آهسته اون رو هُل داد. فقط به قدری که خودش رد بشه، بازش کرد.
انگار اینجا هم کسی نبود. نه نگهبانی نه خدمه‌ای...
اگر بود هم سهون نمیفهمید.
چشماش گشاد و مغزش پر شده بود از چیزی که داشت میدید.
درست مثل یک آزمایشگاهِ بزرگ و مجهز در فیلمهای علمی‌-تخیلی بود.
انسانهای خفتهو غرق شده توی محلولهایی که تابوتهایی ایستاده‌ی شیشه‌ای رو اشیاع کرده بودن... انسانهای کنسرو شده، دو طرف ورودی دیده میشدند و مسیری رو مثل راهرو با وجودشون مشخص میکردند.
لوازم و دم و دستگاه های عجیب و غریب.
میزهای مملو از تجهیزات و موادهای مختلف.
کمدها و قفسه های سرتا سری...
سالن، سرتاسر تم رنگهای سفید و یاسی ملایم داشت.
اتاقکهای ایزوله که با دیوارهایی شیشه‌ای از هم مجزا و تختهای اونها با جسم هایی که "شاید" هنوز میشد اونها رو آدم دونست پر شده بودند.
در واقع اون موجوداتِ با کالبدهای انسانی، به تختها بسته شده بودن.
دیدن وضع فجیع ظاهر هر کدوم از اون افراد از پشت اتاقک و خوندن اطلاعات اندک اونها از روی صفحه‌ی الکترونیکیِ روی درهای شیشه ایشون، به وضوح اعلام میکرد که اونها موردهای آزمایشی هستن.
برعکس جهنم لاهایر که مشابه زندانهای قرون وسطا بود، "جهنم هکتور" نمونه‌ی بارزِ از بین بردن به روش مدرنیته‌ی انسان رو نشون میداد.
صدای باز شدن، ورودی آزمایشگاه و صحبت...
سهون هیرون و سردرگم دنبال جایی برای مخفی شدن گشت و در نهایت به دری، در اون نزدیکی هجوم برد.
همینکه در رو پشت سرش بست، نفس عمیق و لرزونی کشید و به ناگه، حجم عظیمی از یک مهِ غلیظ و جهنمی به ریه هاش فرستاده شد.
ناخودآگاه سرفه‌ی عمیق و بلندی کرد، ولی سریع به خودش اومد و جلوی دهنش رو گرفت درحالیکه از جلوگیری سرفه هاش توی دستاش عاجز بود.
اون محیط کوچیک از این گاز لعنتی اشباع شده بود و داشت خفه اش میکرد.
نمیدونست چه مدت اونجا موند، شاید پنج دقیقه‌ای شد تا اینکه متوجه شد سکوت، بیرون از اون اتاقک لعنتی حاکمه...
در رو کمی باز کرد و با ندیدن کسی، خودش رو همونطور نشسته به بیرون پرت کرد و نفسهای عمیق و پشت سرهمی کشید و به سرفه افتاد.
چشماش تار میدیدند و سردردِ عجیبی بهش هجوم اورده بود.
همینکه سعی کرد از جاش بلند شه، متوجه شد، سرگیجه شدیدی به تن‌ش هجوم اورده و هیچ تعادلی نداره.
جسمش سرتاسر داشت داغ میشد و عرق لعنتی‌ای رد روی تن‌ش میانداخت و سرفه هاش قطع ناشدنی بنظر میرسیدند. دستگاه تنفسی‌ش حق داشت البته، مگه نه؟
از درون داغ و از بیرون احساس سرما میکرد.
خودش رو بغل گرفت و نگاهش رو چرخوند، همونطور که به اجبار روی پاهاش ایستاده بود.
چشمای شیشه‌ایش روی لیوانی که بر میز نزدیکش قرار داشت، گیج زد.
باید از شر این سرفه ها خلاص میشد تا خفه نشده...
چیزی رو واضح نمیدید ولی بی رنگی و بی بویی مایع درون لیوان، شدت درد و گیجیِ جسم وذهنش، بهش قبولوند که این مایع آبه و این شد که بی درنگ جسمش رو اون سمت هل داد و با به چنگ گرفتن لیوان، مایع رو سر کشید.

نه چشمانش و نه مغزش همکاری نکردند تا سهون متوجه بشه که این لیوان شیشه ای مدرج، بِشر آزمایشگاهیه...

« چیزی نمیگذره از وقتیکه میخواستم سریعتر به آخرش برسم. اما امروز فقط یه چیز میخوام...
میشه این آخرش نباشه؟»
.
.
.
اگر میخوای به نور برسی، اول باید به شب احترام بزاری...
لایک و کامنت نشه فراموش!😃

                           عکسها

                           عکسها

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


    فضای کازینو تقریبا به این عکسا شباهت داره☺

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

    فضای کازینو تقریبا به این عکسا شباهت داره☺

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now