سکندری خورد و باعث و بانیش چیزی مقابل پاهاش بود که قطعا با چشمای بسته نمیدید.
انگشتاش رو بیشتر از قبل دور تکهای از آستین کتِ بهادارِ ارباب که هدایتگر اون بود، فشرد.
صدای بم و خاصِ رئیس بزرگ به گوشهای تیز شدهاش رسید: اینکه چشمات بسته است دلیلش ضعف توعه نه ترسه من...حدس میزنم بفهمی چی میگم، مگه نه?
میفهمید...بوی خون، بوی تعفن، رطوبت و نا...
بوی فسادِ تهوع آور و گوشت سوختهای که به مشامش میرسید و چهرهش رو در هم، که باعث شده بود سهون چشماش رو فشردهتر و دندونهاش رو محکم روی هم قفل کنه تا همینجا محتویات معدهش رو به کثافتی که اطرافش بود، اضافه نکنه، همه چیزی رو که باید میفهمید بهش میفهموند.
مسیرِ نچندان سهلالعبوری که گهگاه خیس بودن و لزج بودن اون، نشونهای از آلودگی و پلشتیِ زمین زیر پاهایش داشت.
سکوتی که تنها با صدای قدمهاشون خَش برمیداشت، کم کم مهاجم دیگهای هم پذیرفت.
صداهایی که از دور هم بوی ناخوشایندشون به مشام میرسید، بوی خون، درد، مرگ؛ فریادهای گوشخراش و نعرهی مشتاق و بیرحمِ جلاد و صدای شلاقی که کاملا بر تن مینشست... صدای کوفتن چیزی به چیز یا کسی... صدای شکنجه...
و باز هم فریادهای دردمند...زجههای عاجزانه... التماس های گرفته و بیجون و همه باعث تفریح شکنجهگر و همه بیاثر در برانگیختن ذرهای از ترحمِ اون...
وقتی که دیگه به نقطه ای رسیده بودند که صداها به وضوح شنیده میشدند، قدمهای جوکر متوقف و متقابلا با برخورد شونهی سهونِ چشم بسته به شونهی خودش، قدمهای مردد اون هم حکم توقف پیدا کردند.
چشماش زیر اون چشم بند تیره تا ته باز شده بودند و سرش با صداها به اطراف میچرخید.
"اینجا دیگه کدوم جهنمیه؟"
توی ذهن خالیش نالید و ندید پوزخند شیطانی و تاریک جوکر رو در اون فضای نیمه روشن توسط مشعل های روشن روی دیوار...
نفسهاش از هوای متعفن آنجا کوتاه و گرفته بودند.
در حقیقت خودش تمایل چندانی به تنفس اکسیژن این محل نداشت.
هُرم نفسهای گرم جوکر رو روی گوشش احساس کرد و زمزمهی هاسکی طورش، تن حلزونِ گوش سهون رو لرزوند: جهنمِ لاهایر...
با لمس انگشتای گرم جوکر روی چهرهی یخزده و رنگ از خود باختهش، یِکه خورد.
بعد از نوازش کوتاهِ گونهی اون کیتن انساننما، انگشتاش رو، روی لبهی پارچهی تیره رنگ گذاشت و در حرکتی اون رو از چشمای نقرهایش جدا کرد و دور انداخت.
چهرهی شیطانِ مجسم، اولین چیزی بود که مقابل چشماش دید.
توی چشمای تاریکش که در اون ظلمتِ جهنمی، مارِ قاشیه شده بود، نگاهش رو خیره کرد.
میتونست بخونه...
شاید برای اولینبار بود که میتونست قسم بخوره چیزی رو که توی چشمای شیطانی اون میبیند، رو میفهمد.
سنگینی عمیقی بر قفسهی سینهش حس میکرد و این داشت نفساش رو به تنگ میاورد.
توی چشمای سیاهش، کابوسِ دنیا رو میدید؛ ظُلمت... سرما...آتش..خون...
در یک جمله، نویدِ ظهورِ دوزخ رو می داد.
لبای سرخش نجنبیدند، اما ناقوس صدای پر پوزخندش توی سر سهون زنگ زد: میخوای جا بزنی؟ هنوز دیر نشده... میتونی بری همون گوشهی کابوسهات توی خودش جمع بشی و همونجا بمیری، قبل اینکه من بخوام بکشمت...
میدید؛ انعکاس چشمای لرزون خودش رو توی چشمهای سیاهِ جوکر و برق شعفی رو که از دیدن زلزلهی چشمای سهون در وجودش موج میزد رو به وضوح می دید.
بالا برد؛ خنجری رو که در دستای بیجون و خون آلودِ روح شکستش بود.
نفس عمیقی از اون هوای مسموم، وارد وجودش کرد.
فرود اورد اون خنجرِ سمی و سرد رو بر قلبِ بیجونِ روحِ آوار شدهی خودش و گم شد فریاد روحِ سردش در میون فریادها و عربدههای جهنم و جهنمیان...
زمینِ نگاهش ساکت شد.
جوکر دید؛ میتونست قسم بخوره که زیباترین چیزی که تا به حال دیده، تبدیل شدنِ روحِ شکستهی پسرک برمودایی به تاریکی، از پشت شیشهی نگاه وحشی و تیلهایشه.
خونِ روحش داشت الماس چشمهاش رو تاریک میکرد و جوکر در آنی به این فکر کرد که شاید، این لحظه در زندگیش، لیاقتِ واژهی پُر اتفاق و دردآوری که همه بهش میگن "عشق" رو داره.
جوکر عاشق این لحظه شد.
نیشخند خونین لبهای برجستهش و عقب رفتن قدمهاش.
سه قدم از سهون فاصله گرفت.
دستهاش رو به عرض شونه باز کرد و صدا بالا برد: به "جهنم لاهایر" خوش اومدی...
نگاه سهون از قامت اون پایین اومد و روی زمین سیاه و پُر لجن زیر کفشهای براق و آنتیکش نشست.
چرخش نگاهش روی اون زمینِ سیاه، میرسید به گودالهایی که اجساد درون اون در کثافت خود، فاسد شده بودند و سرهایشان در حصار دریچهی قلادهوار خارداری اسیر بود، بدون اینکه بتونن تکونی به گردن خود بِدن مبادا تیغه های تیز و زنگ زده در گردنشان فرو بره، موجودات لاشخوری مثل موش و عقرب و مار چیزی برای تشخیص هویتشان باقی نگذاشته بودند.
چالهها به شکلِ دوار بر دور ستونی قطور و سنگی تعبیه شده بودند.
ستون هم مثل زمین جهنمی و پر کثافت شده بود و مثل تابلویی از اعلانات با تکهها و قسمتهای مختلفی از اجزای بدنهایی که سلاخی شده بودند، تزيین شده بود.
شیرهی معده به گلوش چنگ میانداخت ولی اون با فرو دادن بزاقِ باقی مونده توی دهنش از بالا اومدن اون جلوگیری میکرد؛ یعنی سعی داشت جلوگیری کند و نقاب بیتفاوتی به چهره و چشمای بی روحش بزنه.
سلولهایی دور تا دور جهنمی که انتهاش نامعلوم بود رو ساختمان شده بودند؛ در هر سلولِ لعنتی افرادی بودند، که به طرایق مختلف شکنجه میشدند و اینطور که معلوم بود حتی بدن جون از کف دادشون هم تا مدتها همون گوشه میپوسید.
یکی رو با میخ استبل به دیوار میخ و مثل سیبْل تنِ برهنهاش رو پر از تیر و تیغ کرده و قطعا از این عمل وحشیانه لذت هم برده بودند.
یکی دیگه رو سرتا پا پوست کنده بودند.
یکی رو چشم از حدقه در اورده و با میخ به زیر شکمش دوخته بودند.
گیوتین و سبد زیر اون که با چهار سر پر شده بود و لخته خونهایی که رد اونها سیاه شده بودند، به سهون میفهموند که دیوارها و زمین چرا به این رنگ دراومدن.
زنی سینه بریده، مردی که از حالت سوختگی و خشک شدن بدنش مشخص بود زنده زنده باربیکیو شده و حوضچهی بزرگی که پر از آبِ لجن گرفته بود و توی او افراد رو غرقاب میکردند.
صندلیهای یهودا و صندلیهای تیغدار که افرادی روی اونها جون باخته بودند.
قطره قطره خونِ روح سهون در جویبارِ تاریکی میریخت و نگاهش رو تیره میکرد.
قدمهاش رو روی اون زمینِ سرشار از نجاست راهی کرد.
تک تک سلول ها رو میگذروند.
بی توجه به نگاه عاجز و ترسیدهی اسیران و غضب و اخم نگهبانان غولتشن و ظاهر وحشیشون...
چشماش درحال غرق شدن بودند و جوکر چند قدمی عقبتر، اون رو در این بازدید همراهی میکرد، با کجخندی محو و نگاهی درخشنده...
دورتر از مکان اولیه، چارچوبی بود که فردی رو به اون قاب کرده بودند و دستها و پاهاش رو در چهار زاویهی اون بسته بودند.
سهون توقفی کرد.
تن و چهرهش پر زخم و خونریزی بود.
جای خالی آلت تناسلیش با حجم زیادی از خون خشک شده به چشم مییومد. رد سوختگیهای شدیدی که گشوتش اون قسمت رو از بین برده بودند در جای جای بدنش...
جوکر بالاخره جلو اومد.
و از پشت به تن سهون چسبید.
زمزمهش رو کنار گوش اون رها کرد درحالیکه نگاهش خیره به اون پسر جوونِ بیهوش خیره بود: این قسمت کوچیکی از مجازات خفاشهایی که فکر میکنن، میتونن منو دور بزنن...
جوکر از کنار سهون رد شد و مقابل اون پسرِ بیهوش ایستاد و خطاب به مرد غولتشن و چهرهی جهنمیش که جلو اومده بود گفت: ایتز شوتایم...(وقت نمایشه)
مردِ گندهبک سری به احترام خم کرد و رفت.
با اشارهی ارباب، شکنجهگر دیگهای از تاریکی بیرون اومد و پسر رو با پاشیدن آب نمک به چهره و تن زخمیش به هوش اورد.
جوکر جلوتر رفت با کنجکاوی سمت اون متمایل شد و گفت: منو می بینی؟
پسر کمی سرش رو بالا اورد و بدون حرف زدن، با چشمای نیمه زخمیش به فرد مقابلش نگاه بیجونی انداخت.
جوکر جلوتر رفت و در یک قدمی او ایستاد و اینبار صدای فریادش نفس همه رو برید: با توام احمق،گفتم منو می بینی؟
و باز سکوت گستاخانهی پسر...
جوکر خیلی خودش رو کنترل کرد که دست به پسرک نزه و با مشتهای گره شده، باز عربده کشید: جوابِ فاکیدهی منو بده حرومزاده؟
جوکر نفس عمیقی کشید.
با دستش موهای آشفته حال و سبز رنگش رو عقب داد و به سمت سهون چرخید: بیا ببین این چه مرگشه که جوابِ منو نمیده...
سهون به اطراف و پشت سر خودش نگاه داد و بعد پرسشگرانه سمتِ جوکر برگشت: من؟
جوکر سرش رو به سمت راست کج کرد و نگاهِ عاقل اندر سفیهی به اون انداخت و بعد از چند لحظه با کلافگی گفت: لفتش نده، میترسم بزنم بکُشمش و نمایش رو خراب کنم...
سهون با قدمهای مردد جلو رفت.
هم عرضِ جوکر که پشت به اون پسر به تیرک بسته شده، کرده بود، متوقف شد.
دست دراز کرد و چونهی کج شدهی پسرِ بیجون و نیمه هشیار رو گرفت و سر پایین افتادهی اون رو بالا اورد.
جای خالی یک چشم از حدقه دراومدش، نگاه سهون رو سمت تک چشمِ زخم خورده ونیمه بازش کشوند که نگاهِ کمسوی چشمش با چشمای بی روح و شیشهی سهون طلاقی کرد.
عجز رو در اون میدید، با حس توی این نگاه بدجور آشنا بود. و پسر هم متقابلا روحِ در هم دریدهی سهون رو...
نگاهِ سهون به سمت لبای پاره و رد تَر شدهی خونی که قبلا از دهنش جاری بوده، کشیده شد.
فک پسر از جا در رفته بود ولی این حجم خون که خشک شده بود نشونهای از، از دست دادن داشت.
از دست دادن، درد داشت. رد به جا میگذاشت... طعم داشت،گس بود و تلخ...بو داشت، بوی نم و بغض...
سهون سر پسر رو رها کرد و گردن ناتوان پسر دوباره سر سنگینش رو پایین انداخت.
سهون در فاصلهی کمی از قامت جوکر که عضلات برجستهاش از زیر لباس هم مشخص بودند، از پشت به اون نزدیک شد و گفت: حتی اگر با وجود اون چشمی که لطف کردی و از حدقه درش نیوردی ببینتت بازم زبونی نداره برای گفتنش...
سهون شناخته بود؛ این پسر همون پسری بود که در تالار الکساندرِ بزرگ همراه دو نفر دیگه دستگیر شده بود و جرمش، زیر پا گذاشتنِ اولین قانون ارباب کاخِ شوم بود، همونکه هنوز بعد از هشت ماه حضور توی این دوزخِ مجلل، نفهمیده بود کجای دنیا ایستاده، هنوز اسم خانوادگیش رو برای معرفی به زبون میورد و یادش رفته بود هویتی جز بندهی شب بودن نداره... تام ویگن...
حرفهایی که اون روز به زبون اورد یا با نگاهش فریاد زد، باعث از حدقه دراومدن یک چشمش و سکوت ابدیِ زبونش شده بودند.
جوکر تک خندهای کرد و دستاش رو با صدای بلندی به هم کوبید گفت: آهان! تازه یادم اومد...
به سمت سهون برگشت.
فاصلهشون کمتر از کم شد.
نگاه تاریک و شیطانیش رو به تیله های سردِ گربهی مورد توجهش داد: تو هم یادت اومد، نه؟
سرش رو نزدیکتر اورد و آرومتر گفت: اینا رو هم یادت بمونه...
بشکنی زد. همونطور که از خیرگس توی چشمهای سهون دست بردار نبود.
صدای تقلا...
جیغ های خفه شده و ظریف...
نیشخندی شیطانی که کم کم کش اومد.
و چشمهای تیرهای که زمزمه کردند و سهون شنید: نمایش شروع شد...
جوکر عقب رفت و به سمت راهی که سابقا از اون اومده بودند، برگشت.
سهون هم نگاهش سمت دو قلدری که دخترکی جوون و زیبا رو به زور گرفته بودند و بی توجه به تقلاها و گریه هاش اون رو به حضور ارباب می اوردن، داد.
فریادهای دختر خفه و زجر اور شده بود، با وجود گگی که توی دهنش بود و از تسمهی گگ دو زنجیر با گیره به نوک سینههای برهنهاش وصل شده بود و از پشت سر تسمه به دستبندهایی که دستای دختر رو از پشت بسته بودند متصل میشد برای بستن دهانش دور دهانش بسته بودند و هر حرکتی باعث بیشتر شکنجه شدنش میشد. ولی خب مشخصا این کمترین بلایی بود که قرار بود سر دخترک بیاد.
دختر رو مقابلشون نگه داشتند.
چشمهای دختر رو نبسته بودند و همینکه بعد از توقفش نگاهش به جبروت مُجللِ سلطان شیاطین افتاد نفسش حبس و تقلاهاش، بالاجبار خاموش شدند، ولی بارش اشکهاش شدت گرفتند.
سهون مطمئن بود که دختر با دیدن چشمای جهنمی و نیشخندِ اهریمنیِ به خون نشستهی جوکر، در حال باختنِ خودشه.
سهون میتونست با نگاه تیزش، روح لرزون و تن به رعشه افتادهی دختر رو از پشتِ نگاهِ خیسش ببینه.
سهون قدمی جلو رفت تا توجه دختر سمتش جلب بشه.
موفق شد و نگاه دختر از خداخواسته به سمت اون کشیده شد.
قامت سهون مقابل جسم زخم خورده و بیجون پسرک بود و مانع دید دختر...
دخترک نگاه ملتمسانهش رو به شیشهی خاکستری و سرد چشمای سهون دوخت؛ اما وقتی که سهون تن کنار کشید، امید دختر از سرمای چشمای بی روح سهون یخ زد.
چشمای سبز آبی و زیبای دختر آروم از روی سهون به سمت پردهی نمایش سوق خورد. امیدِ یخ بستهاش، با این ضربه درهم شکست و فرو ریخت.
و صدای جیغِ از ته دل دختر، که بخاطر زخم روحش و درد جسمی که توسط تقلاهای خودش شدت پیدا میکرد، نشون از این بود که نمایش تازه شروع شده.
.
.
.
اگه میخوای به نور برسی اول باید به شب احترام بزاری...
لایک و نظر نشه فراموش😄 برید بترکونید.صندلی یا گهواره یهودا
صندلی خاردار
طرح گگ دختر تلفیقی از این دوتا بوده
YOU ARE READING
💀APOPHIS💀
Fantasy💥Join us💥 نام: آپوپیس، هیولایی شیطانی در اساطیر مصر که در تاریکی مطلق زندگی میکرد و این ایزد که به شکلی شبیه به مار تشبیه شده است، تهدیدی برای نابودی ایزد روشنایی بود... ژانر: تاریکی رو نشونت میده تا روشنایی رو پیدا کنی... فضا: هوا تاریک و سرده...