: هی شما دوتا سگای عاشق...هیچ میدونید سرتونو انداختید پایین و کجا اومدید؟
سهون شوکه به سمتِ مردان مسلحی چرخید که یکی از آنها یک چراغقوه در درست داشت.
آنها آرام آرام به اوندو نزدیک میشدند.
پنج نفر بودند.
جوکر در کمال خونسردی و با چهرهای که کاملا حالت پوکر گرفته بود، به سمت اونها برگشت.
نور چراغ قوه رو توی صورتهاشون انداختند.
سهون سریع چشمانش رو بست و اما جوکر با همون دو گویِ سیاهِ تاریکش به نور زنندهی چراق خیره شد و گفت: به نفعتونه همین الان این لعنتی رو از روی ما بردارید...
صداهای متمسخر و خندان...
+: این چه قیافهایه؟ نکنه هالووینه؟
++ ببینم از موشای رنگ و وارنگ جوکر ید؟ اینجا چیکار میکنید؟ بدویید مثل اربابتون برید تو سوراخاتون قایم شید...
دوباره خندیدند. ابروی جوکر مثل تیکی بالا پرید.
+++:هه یارو رو چه تیپی هم زده! میری پارتی داداش؟
وقتی باز هم با سکوت مواجه شدند یکیشون صداش رو بالا برد و جلوتر اومد: دستاتون رو ببرید بالا...
سهون نگاهش رو به جوکر داد.
یکی شون با پوزخمدی جلوتر اومد: هِی این خوشگله رو نگا از ددیش اجازه میخواد...دستاتو ببر بالا حرومزاده...
سهون با اخم به سمت اون نگاه کرد و دندون قروچهای کرد.
مرد جلوتر اومد: کَر ید یا مست لعنتیا؟ دستاتونو ببرید بالا وگرنه شلیک میکنم...
جوکر آروم گفت: دستات قلم میشه اگر....
سهون اولین کسی بود که حرف جوکر رو قطع کردن و دهنش گوشتاگوش جِر نخورد: یادت رفته من یک سربازم مستر جِی؟ بمیرم هم تسلیم این کثافتا نمیشم...
و اخمش رو غلیظتر کرد.
جوکر نیشخندی زد.
+: به چی میخندی بی پدر مادر؟
طرف میخواست با قدمهای شاکیش بیاد جلو به خیال خودش دندونای فلزی جوکر رو خرد کنه که دید جوکر دستاش رو سمت جیب پالتوش بُرد.
متوقف شد و اسلحهاش رو سمت اون نشونه رفت.
همهاشون گارد گرفتند.
+: هی تو داری چه غلطی میکنی؟ دستاتو بیار بالا ...گفتم دستاتو بیار بالا لعنتـــــ.....
سهون فقط صدای برش هوا رو شنید و بعد نور از روشون برداشته و گم شد و گلوله های بی هدف اطرافشون رو پر کردند. سهون سرگردان اما با قلبی آرام سعی میکرد از اونها دور شه ولی جایی نبود که بتونه پنهان شه.
سهون بعد از جریانِ فرمانده مایک حتی از صدای گلوله هم فراری بود. برای همین هم به بخش تحقیقات پناه اورده بود. صدای شلیک دیوونهاش میکرد و روحش رو میلرزوند؛ اما الان زیر این گلولهها قلبش آروم بود.
شاید بخاطر احساس نزدیکی زیاد با "مرگ"...
کمتر از یک دقیقه بعد صداها خوابید.
سهون که یک گوشه، پشت به معرکه دستش رو روی سر گوشهاش گرفته بود و روی زانو نشسته بود. سرش رو بالا اورد و نگاهش رو به سمت تیراندازها چرخوند.
همشون بی حرکت روی زمین خوابیده بودند؛ یا بهتر آنکه بگوییم کشته شده بودند.
باد سردِ شبانگاهی توی خیابون تاریک وزید و بوی خون رو به مشام سهون رسوند.
نگاهش رو به جوکر که یک قدم هم از جاش تکون نخورده بود داد.
از جاش بلند شد و آروم جلو رفت.
از سمت راست بهش نزدیک شد.
صورت بی حالت و نگاه خنثیاش به عمیق تاریکی روبه روش و جایی که چند لحظه پیش اون افراد به طرفشون شلیک میکردند، خیره بود. و دستانی که با آروم اما با مهارت ورقهای براق و نقرهای رنگ پاسور رو بُر لابه لای انگشتانش میرقصوندندو بُر میزند.
جوکر چشماش رو بست و توی اون هوای خونی نفس عمیقی کشید و بعد لبهاش به پوزخندی شرور کش اومدند.
نگاهش رو سمت سهون غرق در سکوت کشوند. میخواستند توی نگاه هم اوج بگیرند که صداهایی اطرافشون رو پُر کرد. منابعش افرادی بودند که دوان دوان خودشون رو به منطقهی تیراندازی میرسوندند.
توسط افراد سیاهپوش، مسلح و آماده ی شلیک محاصره شدند.
یکی از اون ده_بیست نفری که گارد گرفته دورهاشون کرده بودند، همونطور که با اسلحهاش اونها رو هدف گرفته بود، جلوتر اومد و فریاد زد: کی هستید؟ دستاتونو ببرید بالا...
دوباره هجوم نورهای متمرکز، به سمتشون و چشم بستن سهون... اینبار دستش رو هم بالا اورد و جلوی چشماش گرفت.
جوکر بیخیالانه نیم نگاهی به سهون آزرده انداخت و گفت: دارید اذیتش میکنید...
سرش رو به طرف همون مرد مسلح چرخوند و با جدیت بیشتر ادامه داد: منم اونطورا که بنظر میاد صبور نیستم...
مرد گیج و ناباورانه نگاهش رو به سمت جسد کنار پاهاش کشوند.
ورق پاسوری در گردنش و دقیقا در محل شاهرگ فرو رفته بود و هموز خون با شدت کمی ازش بیرون میزد؛ اما باز هم در میان اونهمه خون و گوشت، دید آنچه رو که باید...
طرح جوکر با سُر خوردن خون از روی ورقهنقرهایِ کارت تا حدودی مشخص شد.
با شوک اسلحهاش رو پایین اورد و گفت: رئیس جِی!
با نفس عمیق جوکر، بار دیگر فریاد زد: احمقا اسلحههای لعنتیتون رو بیار پایین، همین الان...اون چراغهای کوفتیتون رو هم بندازید اونور، سریع...
دستوراتش انجام شد و خودش با لبخندی هولکرده، همونطور که کُلتش رو توی غلاف پشت کمرش جاساز میکرد، جلو اومد و همونطور که سعی داشت نگاهش رو به چشمان سیاه جوکر خیره نکنه گفت: آه، قربان، لطفا ما رو ببخشید، ما اصلا توقع اومدنتون رو نداشتیم...
جوکر نگاهش رو از چهرهی اون به سمت عصای افتاده کنار پاهای خودش کشید.
مرد سیاهپوش با چهرهی سفیدپوستِ غربی و نچندان جذابش، سریع نگاه جوکر رو دنبال کرد. با دیدن عصا به سرعت خم شد و اون رو محترمانه، با دو دست برداشت و با دستهای دستکش پوشش تمیزش کرد و بالا آورد و با خم شدگیِ کمی آن را به سمت جوکر گرفت: بفرمائید...
جوکر دستِ راستِ دستکش پوشش رو بالا اورد و جلوی صورت او گرفت.
مرد نگاهی به دست و بعد به چهرهی جوکر انداخت.
بعد انگار چیزی بیاد اورده باشه سریع گفت: آها...
با احترام دست جوکر رو از روی آن چرمِ خالص، بوسه زد و سر عقب کشید.
جوکر عصا رو ازش گرفت و با حرکت مچش، چرخی در هوا بهش داد؛ بعد قامت مرد رو با آن کنار زد و جلو رفت.
همونطور که سرفراز و با وقار اما پرستیژ مخصوص خودش قدم برمیداشت، خطاب به سهون گفت: بهتره زودتر بریم بِیب تا مهمونی بدون ما تموم نشده...
سهون حالا بهتر متوجه میشد معنای حرف جوکر از اینکه یک پادشاه نیاز به خدم و حشم ندارد تا پادشاهیِ خودش رو ثابت کند، یعنی چه...
سهون لبخند کجی به لب اورد و پشت سر او راه افتاد؛ اما شنید که مرد با دستپاچگی به فرد نزدیکش دستور میداد تا هرچه سریعتر دیگران رو از آمدن "رئیس جی" خبردار کنه.
یک خیابانِ عریض و ویران شده و بعد یک دروازههای آهنی که بالای آن نام "تیمارستان آرکهام" به چشم میخورد. پشتِ دروازهی آهنی که به سرعت مقابل اربابِ شیطانیِ کاخِ مدفون با صدای آزار دهندهای گشوده شد یک مسیر محاصره شده توسط مردان و زنان رنگاوارنگ و کاملا مسلح که با تجهیزاتِ جنگی اعم از مسسل و توپ و تانک و... قرار داشت.
در دو سوی دروازه، دو مجسمهی سنگی شبح وار که در دستانشان فانوسهایی روشن داشتند، جای پایشان را روشن میکردند.
با وجود آشفتگی ها اطرافشون بادهم همهی اون افراد سعی میکردند منظم کنار و دور از راه قدمهای ارباب و سر افکنده بایستند. سکوت در هوا پرسه میزد و جز صدای قدمهای شاهزادهی آشوب و همراهانش چیزی به گوش نمیرسید.
چشمان سهون با هر قدم در آن محدودهی تاریکی، هر دَم گشادتر میشد.
« خدای من!»
باور کردنی نبود.
گرچه سهون چندان اهل فیلم نبود و در زندگی پر آشفتگیاش زمان چندانی هم برایش نداشت؛ اما تا آنجایی میتوانست در تایمهای بیکاری اش کتاب مطالعه میکرد و قطعا از آثار مورد علاقهاش کمیکهای پر طرفدار دی سی و مارول بود.
این هم حاصل همون کودک درونش بود که هیچوقت فرصت بزرگ شدن به رسم آدمیزادها بهش داده نشد.
و الان سهون در مسیره احاطه شده از درختانِ بی برگ و پر از شاخههای وحشی که به آن عمارت تاریک ختم میشد قدم میگذاشت و این غیر قابل باور بود.
باد ملایم و سرد شب بوی مرگ رو به مشامش میرسوند. صدای خش خش برگهای رقصان در هوا و زمین نوایی موحش ایجاد میکرد هم آوا با سکوت دیوانهوارِ این مسیر دیوانگی...
قدمهایش رو تا جایی که می تواند بیفاصله با جوکر برمیداشت.
دروغ نبود اگر از ترس دلش میگفت.
قلبش که هیچ، با هر قدم، تمام وجودش از درون شروع به لرزش میکرد... اون الان داشت کنار شیطان و توی قلبِ لعنتی "دارک" قدم برمیداشت.( اینجا دارک ایهام داره از تاریکی و باند دارک)
اگر نیمی از داستانهای دیسی واقعیت داشته باشند، مسیر وحشت رو در پیش داشت.
و بالاخره اون مسیر نچندان طولانی به پایان رسید و قدم های سهون خشک شدند، با نمایشی که چشمانش شاهدش بود.
چیزی که الان مقابل چشمهایش می دید اثری بی نظیر از "گرنت موریسون" بود.
"بنایی خطرناک بر زمینی جدی"...
پاهایش سست شد.
شاید بپرسید موریسون دیگه کیه؟
اون و "دِیو مک کین" تا چه حد میتوانستند غرق تخیل شوند تا اثری رو مثل همچین واقعیتی ثبت کنند.
افراد پشت سرشون از دروازه جهنم داخل نشدند و همونجا باقی ماندند.
جوکر نیم نگاهی به حالت چهرهی سهون و قدمهای سستش انداخت و بعد با پوزخند گفت: معلومه تو هم از طرفدارای موریس بودی؟
«وات دِ فاک؟!»
سهون دو قدم بزرگ و سریع برداشت و هم قدم جوکر شد.
با نگاه شوکهاش به او نگاه کرد: گرنت موریسون؟! اون رو میشناسی؟
جوکر با همون انخنای وَهمانیش حالت بیتفاوتی گرفت و گفت: اسمش این بود؟ بهرحال، یادم مدتی مهمون آرکهام بود...
سهون ناباورانه متوقف شد.
ولی جوکر ادامه داد قدمهاش رو...
سهون در اون ظلمت،که نور کمجون ماه اون رو بیشتر به کابوس شبیه میکرد و در آغوشِ هوای سردِ بی رحمی، نگاهش رو در محوطه ی بیرونی عمارت چرخاند.
قدمهایش رو از سر گرفت تا جوکر از جلوی چشمانش گم نشده و اون رو در این دنیای کابوسوار رها نکرده.
در مقابل عمارت مجسمهی غول پیکر "سنت میشل " با نیزهای در دست از بالا به او خیره شده است.
آب دهنش رو فرو فرستاد و نگاه از اون چشمهای سنگی و ملالتبار گرفت.
دور تا دور عمارت رو غباری سفید و مه مانندی احاطه کرده بود.
موریسون گفته بود این غبارها نمک اند.
نمک بی فایدهای که نمیتوانست شرارت و شیاطین رو متوقف کنه.
سر در عمارت هم همان مجسمهی آنوبیس، الههی مرگ و تدفین در مصر باستان با سکوت سنگین و سنگیش به او درود فرشتاط و خوشامد گفت.
از درب که قدم به ظلمت گذاشتند، هجوم وهم و وحشت رو حس کرد. درب با صدای ناخوشایندی پشت سرشون بسته شد و سهون بدون اینکه چشمای تا ته باز شدهش رو از قامت جوکر برداره، آب دهنش رو دوباره از گلوی خشک شدهش پایین هُل داد.
تاریکی بود و کابوس...
به اجبار می توانست حتی جوکر رو هم ببیند.
بوی نا...
بوی تهوع آور تعفن...
فکش منقبض شده بود و گلوش خشک...
یحتمل رنگش هم پریده تر و تنش سردتر از گذشته...
ضربانش محکم میکوبید.
صدای نفسهاش توی سرش میپیچید.
چند قدم بعد احساس کرد کم کم داره اطرافش رو میبینه.
چشماش عادت کرده؟
نه...
بالاخره با صداهایی که به گوش های تیز شدهش میرسید، نگاهش رو از جوکر گرفت.
همهمه...
موزیک گیج کننده...
شلیک...
جیغ و قهقهه...
رقص نور و فلش لایت...
هوا سنگین میشد ولی نفسی که در سینهی سهون گیر کرده بود به دلیل آشوبی بود که مقابل چشمهای ندید پدید و شوکهاش میدید.
جوکر همونجا در درگاه تالار شلوغ و دَم کرده ایستاد و سهون هم از خدا خواسته پاهای ناتوانش رو متوقف کرد.
چشماش رو در اون سالن شلوغ و بزرگ دووند.
بیش از صد نفر که سهون میتونست قسم بخوره که از دنیای کمیک بیرون پریدند و حتی وجودشون سوال بود چه برسه به حرکتها و کارای دیوانهواری که الان داشتند وسط تالار انجام میدادند.
شاید به اون مبالغهای که در داستان های تخیلیِ دی سی و مارول بود، نه؛ اما چیزی که الان به چشم میدید هم به اندازهی کافی غیر قابل باور و تخیلی بنظر میرسید.
با صدای جیغیِ نچندان پر نازی، تا حدودی صداها کم شد.
دختری با اندامی سکسیِ پوشیده شده در کاستوم گربهای چرمِ مشکی رنگ که یقهی اون به قدری باز بود که بشه زیبایی سینههاش رو دید زد و چهرهای جذاب که لبخندی گشاد بر لبهای سرخش حک شده بود؛ همونطور که هیجانزده و با چشمانی نورانی به جوکر خیره شده بود به سمتش دوید و بی معطلی خودش رو به جوکر چسبوند و گردن اون رو در زنجیر دستانش گیر انداخت.
-: اوه گاد! نمیتونم باور کنم اینجایی جِی...دلم خیلی برات تنگ شده بود...
شلوغی سالن کم کم خاموش میشد.
توجه همه جلب شد. کسی که تونسته "سِلینا کایل"، کتوومن تخس و سرکش رو اینطوری هیجانزده کنه،کیه؟
.
.
.
اگر میخواهی به نور برسی ، اول باید به شب احترام بزاری...
ووت و کامنت یادتون نره😊
عکسها
تیمارستان آرکهام
سِلینا کایل
YOU ARE READING
💀APOPHIS💀
Fantasy💥Join us💥 نام: آپوپیس، هیولایی شیطانی در اساطیر مصر که در تاریکی مطلق زندگی میکرد و این ایزد که به شکلی شبیه به مار تشبیه شده است، تهدیدی برای نابودی ایزد روشنایی بود... ژانر: تاریکی رو نشونت میده تا روشنایی رو پیدا کنی... فضا: هوا تاریک و سرده...